به خاطر خودم مرد جوانی پدر پیرش مریض شد.چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد.پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید.رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت […]
به خاطر خودم
مرد جوانی پدر پیرش مریض شد.چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و
از آنجا دور شد.پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید.رهگذران از
ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به
پیرمرد ….
نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند.شیوانا از آن جاده عبور می کرد.به محض اینکه پیرمرد را دید
او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند.یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت:” این
پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه
کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود.
حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است.تو برای چی به او کمک
می کنی!؟”شیوانا به رهگذر گفت:” من به او کمک نمی کنم!! من دارم به خودم کمک می کنم.اگر من هم
مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم.من دارم به خودم کمک می کنم !”
داستانک