داستان شرف جانی بزرگ، صاحب ثروت و مقام حکومتی ، برای تعویض گریم صورتش، اتاق رو ترک کرد عکاس که بهت زده به نویسنده محبوبش خیره شده بود به سمتش رفت.خم شد و در حالی که داشت یقه لباس نویسنده رو مرتب میکرد آهسته و با لحن ملامتگری زیر گوشش گفت…. چرا حاضر شدی باهاش […]
داستان شرف
جانی بزرگ، صاحب ثروت و مقام حکومتی ، برای تعویض گریم صورتش، اتاق رو ترک کرد
عکاس که بهت زده
به نویسنده محبوبش خیره شده بود به سمتش رفت.خم شد و در حالی که داشت یقه لباس نویسنده رو مرتب
میکرد آهسته و با لحن ملامتگری زیر گوشش گفت….
چرا حاضر شدی باهاش عکس تبلیغاتی بگیری؟
نویسنده که از ابتدا حواسش به دگرگونی و ناآرامی احوال عکاس بود، بدون
مکث جواب دادچرا حاضر شدی براش عکس تبلیغاتی بگیری؟
عکاس قد راست کرد.بعد چند لحظه سکوت، با همدلی بیشتری
گفت: هیچوقت هیچکس نخاهد فهمید که من برای اون کار میکنم، حتی اگه بفهمن هم کسی اهمیت نمیده.نویسنده با لبخند
جواب داد: پس دست کم من دارم شرافتمندانه بهای امتیازاتی رو که به دست میارم، میپردازم
جانی بزرگ پیروزمندانه
به اتاق برگشت و عکاس بهت زده به پشت دوربینداستانک