
نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد.آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.قبل از ورود ، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد….. نجار با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت.چهره […]
نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد.آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی
به خانه اش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.قبل از ورود ، نجار چند دقیقه در
سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد…..
نجار با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت.چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد، همسر و
فرزندانش به استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت ، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند.از
آنجا می توانستند درخت را ببینند.دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد، و دلیل رفتار نجار
را پرسید.نجار گفت :
(( آه این درخت مشکلات من است.موقع کار ، مشکلات فراوانی پیش می آید
، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد.وقتی به خانه می رسم ،
مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم .
روز بعد ، وقتی می خواهم سر کار بروم ، دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم.
جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم ، خیلی از مشکلات ، دیگر آنجا نیستند ، و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند.
))داستانک