جولای 2016 - داستان

داستان طوطی و حضرت سلیمان

طوطی و حضرت سلیمان روزی حضرت سلیمان از آنجا می‌گذشت.حضرت سلیمان زبان حیوانات را می‌دانست. طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت: «مرا از این قفس آزاد کن.» حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند.مرد که از زبان طوطی پول درمی‌آورد و […]

داستان جالب:خانه ای با پنجره های طلایی

خانه ای با پنجره های طلایی هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته […]

داستان کوتاه وتاثیرگذار:نماز

نماز کارگر ها موقع اذان نمازشونو می خوندند. یه روز مهندس روسی بهشون اخطار داد که اگه موقع کار نماز بخونید آخر ماه از حقوقتون کم می کنم! بعضیا از ترس این که حقوقشون کم نشه نماز رو بعد از کار میخوندن و بعضی هم همچنان اول وقت… آخر ماه شد. مهندس به اونایی که […]

داستان کوتاه:آرزوی پر ماجرا

آرزوی پر ماجرا پسر بزرگتر پرسید: پدر جان ما چرا اتومبیل نداریم؟ پدر گفت : من یک پدر زن ثروتمند پیر دارم، اگر او فوت کند، ثروتش به مادر زن من خواهد رسید، پس از آنکه مادر زنم هم مرد، ثروت او به ما رسیده و من خواهم توانست که یک ماشین برای خودمان بخرم. […]

داستان زیبای :عروسک بافتنی

عروسک بافتنی یک جعبه کفش دربالای کمدپیرزن بود که ازشوهرش خواسته بود هرگزآن رابازنکند و درموردآن هم چیزی نپرسد. درهمه ی این سالها پیرمردآن رانادیده گرفته بود امابالاخره یک روز….. پیرزن به بستربیماری افتادوپزشکان ازاوقطع امیدکردند.درحالی که بایکدیگرامورباقی رارفع ورجوع میکندپیرمرد جعبه کفش راآورده ونزدهمسرش برد. پیرزن تصدیق کردکه وقت آن رسیده است که همه […]

داستان عاشقانه و غم انگیز قرار:عشق چیست؟

عشق معلم از دانش آموزان سوال کرد: عشق چیست؟ هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود.لنا ۳ روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش […]

داستان زیبای مسابقه زیبایی

مسابقه زیبایی نامه ای بخصوصی توجه کارکنان را جلب کرد,و فورا آن را به دست رئیس شرکت دادند.نامه توسط یک پسر جوان نوشته شده بود که شرح داده بود خانواده آنها از هم پاشیده شده و در محله ای فقیر نشین زندگی می کند.با تصحیح برخی کلماتش,خلاصه ی نامه اش به شرح زیر است: زن […]

داستان کوتاه:بخشندگی گاو و بخشندگی خوک

بخشندگی مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.کشیش گفت:بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی.زیرا هر روز برایشان […]

داستان زیباوآموزنده :خریدن یک ساعت کار بابا

خریدن یک ساعت کار بابا سلام بابایی ! یک سئوال از شما بپرسم ؟ – بله حتماً.چه سئوالی؟ – بابا ! شما برای هرساعت کالی چخد پول می گیرید؟ مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی نداره.چرا چنین سئوالی میکنی؟ – فقط میخوام بدونم بابایی…….. – اگر فقط میخای بدونی ‚ بسیار خوب […]

داستان زیبا وتاثیرگذار:اشک پدر

اشک پدر هر وقت پدرم این ترانه را می خواند که «وقتی بچه بودی، عادت داشتی روی دوشم بنشینی، پدر نردبان بچه هایش است…» دلم می گرفت و برای پدرم غصه می خوردم. پدر به چشم پسرش، بزرگ ترین و قوی ترین مرد دنیا است.پدر من یک سرباز بود.او در زندگی اش هم مثل یک […]

داستان کوتاه ثروت واقعی

ثروت واقعی او طلاها را در گودالی در حیاط خانهاش پنهان کرد. او هر روز به طلاها سر میزد و آنها را زیر و رو میکرد. تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد. همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت. روز بعد مرد خسیس به گودال سر […]

پدری که مجبور به خودکشی شد!

پدری که خودکشی کرد مرد درحال تمیز کردن اتومبیل تازه خود بود که متوجه شد پسر ۴ ساله‌اش تکه سنگی برداشته و بر وری ماشین خط می‌اندازد.مرد با عصبانیت دست کودک را گرفت و چندین مرتبه ضربات محکمی بر دستان کودک زد بدون اینکه متوجه آچاری که در دستش بود شود.در بیمارستان کودک به دلیل […]

داستانی زیبا نوشته حسین پناهی

داستان زخم نوشته حسین پناهی پشت چراغ قرمز پسرکی با چشمان معصوم و دستانی کوچک گفت : چسب زخم نمی خواهید ؟ پنچ تا ، صد تومن ، آهی کشیدم و با خود گفتم : تمام چسب زخم هایت را هم که بخرم ، نه زخم های من خوب می شود نه زخم های تو.. […]

داستان بسیار خواندنی: چرا هنگام مشاجره فریاد می‌زنیم؟!

چرا هنگام مشاجره فریاد می‌زنیم استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟ شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم استاد پرسید: این که آرامشمان را […]

داستان پسری که بدون هیچ زحمتی پول بدست می‌آورد اما چیزهای مهم‌تری را از دست می‌داد!

بدست ‌آوردن پول پسر کوچکی، روزی هنگام راه رفتن در خیابان، سکه‌ای یک سنتی پیدا کرد.او از پیدا کردن این پول ، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شد.این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پایین بگیرد و در جستجوی سکه های بیشتر باشد. […]

داستانک: زندگی همچنان ادامه داره…

زندگی همچنان ادامه داره رفتم نشستم کنارش گفتم : برای چی نمیری گُلات رو بفروشی ؟گفت : بفروشم که چی ؟ تا دیروز می فروختم که با پولش آبجی مو ببرم دکتر دیشب حالش بد شد و مُرد.با گریه گفت : تو می خواستی گُل بخری ؟گفتم : بخرم که چی ؟تا دیروز می خریدم […]

داستان جالب:من بی حیا نیستم

من بی حیا نیستم روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند…و او را بدینگونه سیر نمایند.بعد از ۷۰ سال عبادت ، […]

داستانی درمورد زنان صبور نوشته بهاره رهنما

زنان صبور زن کنار یکی از بچه هاش نشسته و در کنار اون مادر مرد نشسته تو ردیف کناری. مرد نشسته با پسر دوازده سیزده ساله ای که به نظر میاد بچه بزرگتر این زوج هست، هواپیما سرده و پتو های قسمت اکونومی تموم شده، مرد که موبایلش با بازی کندی کرش دستشه بدون نگاه […]

داستانی کوتاه و زیبا نوشته سروش صحت

داستان کوتاه لذت بردن از زندگی داشتم از گرما می مُردم.به راننده گفتم دارم از گرما می میرم. راننده که پیر بود گفت: «این گرما کسی رو نمیکشه.» گفتم: «جالبه ها، الان داریم از گرما کباب می شیم، شش ماه دیگه از سرما سگ لرز می زنیم.» راننده نگاهم کرد. کمی بعد گفت: «من دیگه […]

داستان کوتاه و زیبای دریای دزد و قاتل!

داستان زیبای دریا ﮐﻔﺶ ﮐﻮﺩکی ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ… ﺁنطﺮﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ… ﺟﻮﺍنی ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎی ﻗﺎﺗﻞ… ﭘﻴﺮﻣﺮﺩی ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪی ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎی ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ. ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ. ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ […]

داستان بسیار زیبای مرد ثروتمندی که مرد و بچه نداشت!!

مرد ثروتمندی که مرد و بچه نداشت مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگی‌اش رسیده بود،کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد:(تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم نه برای برادر زاده‌ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران)اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آنرا نقطه […]

زنان فداکاری که همه را شگفت زده کردند!!!

زنان فداکار بر بالای تپه‌ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی‌و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است.اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است: افسانه حاکی از آن است که در قرن ۱۵، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را […]