اکتبر 2015 - داستان

داستان جالب:آهنگری که روحش را وقف خدا کرده بود

آهنگر آهنگری پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند.سال‌ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگی‌اش اوضاع درست به نظر نمی‌آمد.حتی مشکلاتش مدام بیش‌تر می‌شد. یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: […]

داستان جالب:خرید شوهر

خرید شوهر یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد. این مرکز، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد.اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد […]

داستان جالب:انتخاب وزیر

انتخاب وزیر پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند…چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق ، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را […]

داستان کوتاه:امید

امید تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد. سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای […]

داستان جالب:مادر

مادر مادر من فقط یک چشم داشت.من از اون متنفر بودم…اون همیشه مایه خجالت من بوداون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پختیک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببرهخیلی خجالت کشیدم .آخه اون چطور تونست […]

داستان جالب:رنج شیطان

رنج شیطان شیطان به حضرت یحیی گفت : می خواهم تو را نصیحت کنم !حضرت یحیی فرمود : من میل ندارم ولی می خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه اند . شیطان گفت :‌مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می شوند : ۱) عده ای مانند شما معصومند ، ار آنها مایوسیم […]

داستان جالب:ببر مردم شناس

ببر مردم شناس یکی بود یکی نبود.در روزگاران قدیم ببری از باغ‌وحش امریکا گریخت و به جنگل بازگشت. ببر در دوران اسارت بسیاری از عادات آدمیان را آموخته بود و با خود فکر کرد خوب است آن رسوم را در جنگل به کاربَرَد. اولین روزی که به منزل رسید یوز‌پلنگی را ملاقات کرد و به […]

داستان جالب:ایمان واقعی

ایمان واقعی روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است . فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک […]

داستان جالب:حضرت سلیمان (ع )

حضرت سلیمان (ع ) روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد . حضرت سلیمان (ع ) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از […]

حکایت آموزنده: بهلول و آب انگور

بهلول و آب انگور روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر […]

داستان آموزنده:ظرفیت انسان ها

ظرفیت انسان ها مردی از دست روزگار سخت می نالید.پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست.استاد لیوان اب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟ آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیر قابل تحمل است.استاد وی را کنار […]

داستان جالب:کلاس فلسفه

کلاس فلسفه پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت.وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا […]

داستان آموزنده:پلیدی ها با ما می مانند و نیکی ها به ما باز می گردند

پلیدی ها با ما می مانند پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند… مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد.هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا […]

داستان جالب:یک زندگی در خطر بود

یک زندگی در خطر آبراهام لینکلن در وسط جلسه سنا بود که بچه خوکی در جوی آب گرفتار شد.از جلسه بیرون دوید و گفت: فعلن بحث را چند دقیقه نگه دارید، زود برمی گردم. این کاری عجیب بود.شاید پارلمان آمریکا هرگز به چنین دلیلی متوقف نشده بود.او دوید تا آن بچه خوک را آزاد کند! […]

حکایت آموزنده:به اندازه فاصله زانو تا زمین!

به اندازه فاصله زانو تا زمین! روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و ازاو پرسیدند:فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟ استاد اندکی تامل کرد و گفت: فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا […]

حکایت جالب:عالم فروتن

عالم فروتن گویند که زمانی در شهری دو عالم می زیستند.روزی یکی از دو عالم که بسیار پرمدعا بود ? کاسه گندمی بدست گرفت و بر جمعی وارد شد و گفت :این کاسه گندم من هستم ! ( از نظر علم و…) و سپس دانه گندمی از آن برداشت و گفت : و این دانه […]