مارس 2015 - داستان

داستان جالب:خوک و گاو

مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید: نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند. کشیش گفت: بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم. خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی.زیرا […]

حکایت آموزنده:عدالت و لطف خدا

زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت : اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟ داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند. سپس فرمود : مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟ زن گفت : من بیوه زن هستم […]

داستان جالب:شاهینی که پرواز نمی کرد

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد.آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول […]

داستان جالب:هدیه فارغ التحصیلی

مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد.ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‏ های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود.مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد.او می دانست […]

داستان جالب:ما چقد زود باوریم!

دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت.او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی « دی هیدروژن مونوکسید » توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل […]

داستان جالب:انیشتین و راننده اش!

انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت.راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه […]

داستان جالب:حقوق بازنشستگی

هنوز هم بعد از این همه سال، چهره‌ی ویلان را از یاد نمی‌برم.در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت می‌کنم، به یاد ویلان می‌افتم … ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانه‌ی اداره بود.از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت.ویلان، اول ماه که حقوق […]

داستان جالب:تدبیر درست

در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت یک مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید.او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است. بلافاصله با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی […]

داستان آموزنده:امید

سه نفر جواب آزمایش هایشان را در دست داشتند.به هر سه ، دکتر گفته بود که بر اساس آزمایشات انجام شده به بیماری های لاعلاجی مبتلا شده اند به صورتی که دیگر امیدی به ادامه زندگی برای آنها وجود ندارد.در آینده ای نزدیک عمرشان به پایان می رسد.آنها داشتند در این باره صحبت می کردند […]

حکایت آموزنده:قیمت پادشاهی

روزی بهلول بر هارون وارد شد.هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده.بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرئه ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟ گفت: صد دینار طلا. بهلول گفت اگر صاحب آن به […]

داستان جالب:گربه را دم حجله کشتن

میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است.پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند.بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند.خلاصه پس از مراسم […]

حکایت آموزنده:وصیت نامه الکساندر

پادشاه بزرگ یونان، الکساندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود.در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید. با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است.او فرمانده هان ارتش […]

داستان جالب:شمع

مردی در بستر مرگ افتاده بود.همسرش را فراخواند تا نزدش بیاید و به او گفت: « دیگر زمان وداع ابدی من و تو فرارسیده است؛ پس بیا و برای آخرین بار به من مهر و وفاداری خود را ثابت کن… چراکه در مسلک ما گفته شده مرد متاهل هنگام گذر از دروازه بهشت باید سوگند […]

داستان جالب:رمز بسم الله…

گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین .این زن تمام کارهایش را با بسم الله”آغاز می کرد.شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند.روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را […]

داستان جالب:غول چراغ جادو و آخرین آرزو

یک روزمسئول فروش، منشی دفتر و مدیرشرکت برای ناهار به سمت سلف سرویس قدم می زدند.ناگهان چراغ جادویی روی زمین پیداکرده، آن را لمس می کنند و غول چراغ ظاهر می شود.غول میگه: من برای هرکدام ازشمایک آرزو رابرآورده میکنم…منشی می پره جلو ومیگه: « اول من، اول من!.من میخوام که توی باهاماس باشم، سوار […]

داستان جالب:زندانی بدون دیوار

بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار میداد. حدود هزار نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از استانداردهای بین المللی برخوردار بود. زندان با […]

داستان جالب:قهوه مبادا

با یکی از دوستانم وارد قهوه‌خانه‌‌ای کوچک شدیم و سفارش‌ دادیم…بسمت میزمان می‌رفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوه‌خانه شدند…و سفارش دادند: پنج‌تا قهوه لطفا…دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا…سفارش‌شان را حساب کردند، و دوتا قهوه‌شان را برداشتند و رفتند…از دوستم پرسیدم: ماجرای این قهوه‌های مبادا چی بود؟ دوستم گفت: اگه کمی […]

داستان آموزنده:صد دلاری

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت. سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می […]

داستان آموزنده:معصومیت کودکانه

یک انسان شناس به تعدادی از بچه های آفریقایی یک بازی را پیشنهاد کرد: او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کسی که زودتر به آن برسد آن میوه های خوشمزه را برنده می شود. هنگامی که او فرمان دویدن را داد ، تمامی بچه ها دستان یکدیگر را […]