اکتبر 2014 - داستان

داستان خنده دار سفر یک انگلیسی به هندوستان!

در آن دورانی که کسی نمی‌توانست به وجود توالت عمومی اطمینان داشته باشد، خانمی انگلیسی سفری به هندوستان را برنامه‌ریزی کرد.مهمان‌خانهء کوچکی را که متعلّق به مدیر مدرسهء محلّی بود در نظر گرفت و اطاقی رزرو کرد.چون نگران بود که آیا در مهمانخانه توالت وجود دارد یا خیر، در نامه‌ای به مدیر مدرسه سؤال کرد […]

طنز: پیرمرد زیرک و پسربچه ها!

یک پیرمرد بازنشسته خانه ی جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید.یکی دو هفته ی اول همه چیز به خوبی و خوشی گذشت تا این که مدرسه ها باز شد.در اولین روز مدرسه پس از تعطیلی کلاس ها ۳ تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می […]

داستان طنز:آن را که گفتی اسمش را نبر و بردار بیار!

می‌گویند در مزرعه ‌ای به نام زیر پل که در ده کیلومتری شمال قلعه «سه» واقع شده و متعلق به چند نفر ارباب آبادی بوده است چند نفر کشاورز سکونت داشته‌اند.این مزرعه قلعه‌ای دارد محکم با دیوارهای بلند.هوایش بسیار سرد است به‌طوری که سرمای آن ناحیه ضرب‌المثل است. در یکی از شب‌های پاییزی یک نفر […]

عجیجم بیا فارسی را پاس بداریم!

البته که این فارسی است اما اگر به همین منوال که الان من و شما با هم گفت‌وگو می‌کنیم به حرف زدنمان ادامه دهیم، واقعا می‌شود همین‌طور ادامه داد؟ قول؟ بانو منیجه: قول عسیسم.عجقم قول.‌هانی بداخلاقی نکن دیگه.فارسیم که خوبه.شونزده می‌شدم همیشه.میگی نه از بابام بپرس. باباش: معلمش همساده دیفال به دیفال ما بود.همیشه تیلیفون […]

طنز؛ عواقب گریه کردن در توالت های ایرانی!

چندتا موقعیت در فیلم های خارجی هست که هیچ وقت ما ایرانی ها نمی توانیم آنها را بازسازی یا کپی کنیم.مثلا چی؟ طرف با زنش یا مخاطب خاصش دعوا می کند (حالا کاری نداریم در صحنه قبل در چه موقعیتی بوده اند و این مطلب به این مسائل نمی پردازد!) دختر یا فرد مورد نظر […]

حکایت آموزنده سنگ و پادشاه!

در روزگار قدیم ، پادشاهی سنگ بزرگی را در یک جاده ی اصلی قرار داد .سپس در گوشه ای قایم شد تا ببیند چه کسی آن را از مسیر برمیدارد . برخی از بزرگان ثروتنمد با کالسکه های خود به کنار سنگ رسیدند ، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند.بسیاری از […]

داستان بسیار جالب گنجشک و آتش!

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت !پرسیدند : چه می کنی ؟پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم !گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که […]

داستان کوتاه ثروت واقعی!

روزی یک مرد ثروتمند پسرک خود را به روستایی برد تا به او نشان دهد چقدر مردمی که در آنجا زندگی می کنند فقیر هستند آنها یک شبانه روز در خانه محقر یک روستائی به سر بردند۰ در راه بازگشت مرد از پسرش پرسید: این سفر را چگونه دیدی؟ پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! […]

حکایت خواندنی بهلول و ابوحنیفه!

روزى بهلول از مجلس درس ابوحنیفه گذر مى کرد او را مشغول تدریس دید و شنید که ابوحنیفه مى گفت حضرت صادق علیه السلام مطالبى میگوید که من آنها را نمى پسندم اول آنکه شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد در صورتیکه شیطان از آتش خلق شده و چگونه ممکن است بواسطه آتش * […]

حکایت جالب:از گردنم بیفتی انشاالله!

این جمله، هم مثل است هم نفرین و قصه ای دارد میگویند: پیرزنی بود سه پسر داشت و دو تا عروس، اما پسر کوچکش هنوز زن نگرفته بود.این دو تا عروس هر روز به نوبت مادر شوهرشان را کول میگرفتند و کارهای خانه را به این شکل انجام میدادند چون که میترسیدند اگر مادر شوهرشان […]

داستان طنز:لازمه داشتن ساعت مچی…!

مرد جوون : ببخشین آقا ،می تونم بپرسم ساعت چنده ؟ پیرمرد : معلومه که نه ! جوون : ولی چرا ؟ ! مثلا” اگه ساعت روبه من بگی چی ازدست میدی؟! پیرمرد: ممکنه ضررکنم اگه ساعت رو به تو بگم ! جوون: میشه بگی چطورهمچین چیزی ممکنه ؟ ! پیرمرد: ببین …اگه من ساعت […]

داستان خواندنی موسی و بنده بد!

روزی حضرت موسی (ع)رو به بارگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود:بار الها، می خواهم بدترین بنده ات را ببینم. ندا آمد: صبح زود به در ورودی شهر برو.اولین کسی که از شهر خارج شد، او بدترین بنده ی من است. حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت.پدری با فرزندش، […]

داستان جالب:همه چیز به خودتان بر میگردد!

مرﺩ ﻓﻘﯿﺮﻯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮐﺮﻩ ﻣﻰ ﺳﺎﺧﺖ، ﺁﻥ ﺯﻥ ﮐﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮﯾﻰ ﻣﻰ ﺳﺎﺧﺖ.ﻣﺮﺩ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﯾﮑﻰ ﺍﺯ ﺑﻘﺎﻟﻰ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﻰ ﻓﺮﻭﺧﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﺎﯾﺤﺘﺎﺝ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺧﺮﯾﺪ . ﺭﻭﺯﻯ ﻣﺮﺩ ﺑﻘﺎﻝ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﺮﻩ ﻫﺎ ﺷﮏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻭﺯﻥ ﮐﻨﺪ […]

حکایت خواندنی زن زیبا و شوهر بد اخلاقش!

اصمعی (وزیر مامون) می گوید: روزی برای صیادی به سوی بیابان روانه شدیم.من از جمع دور شدم و در بیابان گم شدم، در حالی که تشنه و گرسنه بودم به این فکر بودم که کجا بروم و چکار کنم.چشمم به خیمه ای افتاد. به سوی خیمه روان شدم، دیدم زنی جوان و با حجابی در […]

داستان بسیار زیبا و خواندنی نجوای دل

باران خوبی باریده بود و مردم دهکده‌ی شیوانا به شکرانه نعمت باران و حاصلخیزی مزارع، عصر یک روز آفتابی در دشت مقابل مدرسه شیوانا جمع شدند و به شادی پرداختند.تعدادی از شاگردان مدرسه شیوانا هم در کنار او به مردم پراکنده در دشت خیره شده بودند. در گوشه‌ای دو زوج جوان کنار درختی نشسته بودند […]

چه چیز انسان را زیبا می‌کند؟

اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟» ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: «ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.» ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: «ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.» ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: «ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ!» ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: «به این دو کاسه نگاه کنید.اولی از طلا درست شده است و درونش […]

داستان بسیار زیبا: خدا در روح ما زمزمه می کند!

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد! مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده […]

شرط بندی ملا نصر الدین!

در نزدیکی ده ملا نصرالدین مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد میشد.دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی. ملا […]

داستان خواندنی زن و شوهری که در همه چیز شریک بودند!

در یک شب سرد زمستانی یک زن و شوهر سالمند وارد رستوران بزرگی شدند.آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می‌کردند. بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می‌کردند و به راحتی می‌شد فکرشان را از نگاهشان خواند:نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی […]

حکایت جالب بخشندگی کریم خان زند!

درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد .چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد .کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .کریم خان گفت : این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم […]

اگر هنوز ازدواج نکردم تقصیر…!!

اگر هنوز ازدواج نکردم تقصیر… تقصیر ساعت کاری ام است که صبح خروسخوان می روم و صلاه ظهر می آیم و شانس دیده شدن را از دست می دهم! تقصیر خواهرم است که از شوهرش طلاق گرفت و باعث شد نظر همه نسبت به ما عوض شود! تقصیر بابا است که آن قدر پول ندارد […]

عاقبت نخود هر آش شدن!

یه روز گاو پاش میشکنه دیگه نمی تونه بلند شه کشاورز دامپزشک میاره.دامپزشک میگه: اگه تا ۳ روز گاو نتونه رو پاش وایسته گاو رو بکشید گوسفند اینو میشنوه و میره پیش گاو میگه: بلند شو بلند شو گاو هیچ حرکتی نمیکنه… روز دوم باز دوباره گوسفند بدو بدو میره پیش گاو میگه: بلند شو […]

داستان زیبای ملک جمشید و چهـل گیسو بانو!

یکی بود یکی نبود.در زمانهای قدیم یک پادشاهی بود که یک پسری داشت.پسر را گذاشت مکتب تا به سن هفده یا هجده سالگی رسید.بعد پسر گفت من درسی را که می خواستم یاد بگیرم گرفتم.پادشاه چند نفری را با او رد کرد رفتند به شکار.در حین شکار آهویی به نظرشان آمد.جمع شدند گفتند آهو از […]

عشق جالب یک زن و شوهر!

زن و شوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.درمورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز : یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته […]

میوه ها را لقمان خورده است!

روزگاری، لقمان حکیم در خدمت خواجه ای بود.خواجه، غلام های بسیار داشت.لقمان بسیار دانا همواره مورد توجّه خواجه بود.غلامان دیگر بر او حسد می ورزیدند و همواره پی بهانه ای می گشتند برای بدنام کردن لقمان پیش خواجه. روزی از روزها، خواجه به لقمان و چند تن از غلامانش دستور داد تا برای چیدن میوه […]