سپتامبر 2014 - داستان

تفاوت زن قدیم ایرانی با زن جدید ایرانی!

صبح ساعت ۵ زن قدیم : به آهستگی از خواب بیدار می‌شود.نماز میخواند و سپس به لانه مرغها میرود تا تخم مرغها را جمع کند زن جدید : مثل خرچنگ به رختخواب چسبیده و خر و پف میکند.. صبح ساعت ۶قدیم: شیر گاو را دوشیده است ، چای را دم کرده است ، سفره صبحانه […]

شما مرا می شناسید آیا؟!

من دوشیزه مکرمه هستم وقتی زن ها روی سرم قند می سابند و همزمان قند توی دلم آب می شود من مرحومه مغفوره هستم وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده ام من همسری مهربان و مادری فداکار هستم وقتی شوهرم برای اثبات وفاداری اش آگهی وفات مرا در صفحه اول پرتیراژترین روزنامه شهر […]

از این شخصیتهای محبوب کارتونی چه خبر؟!

بر اساس تحقیقات انجام گرفته و اطلاعات واصله، چند تن دیگر از جاسوسان و متخلفان و مظنونان به شرح زیر معرفی می‌شوند: ۱- هاچ زنبور عسل : نامبرده یکی از زنبورهای بی هنر و بی سواد بوده است که فرمول تهیه عسل طبیعی را بلد نبوده، وی پس از مدتی به دروغ و با استفاده […]

داستان جالب همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی!

چهار نفر بودند. اسمشان اینها بود:همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی. کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار را به انجام می رساند، هرکسی می توانست این کار را بکند ولی هیچ کس اینکار را نکرد.یک کسی عصبانی شد چرا که این کار کار همه کس […]

ماجرای من و تخمه و تلویزیون!

چندسال پیش یکروز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم.ناگهان پدرو مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدند که:« ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر. رفتم خواستگاری؛ دختر پرسید: « مدرک تحصیلی ات چیست »؟ گفتم:« دیپلم […]

عاقبت “نه نگفتن” به خواسته های اطرافیان!

در روزگاران قدیم، مرد میانسالی دو همسر داشت.یکی از زنها مسن و دیگری جوان بود.هر یک از زنها، شوهرشان را خیلی دوست داشتند و تمایل داشتند که او در سنی متناسب با آنها به نظر آید. پس از گذشت چند سال، موهای مرد به اصطلاح جوگندمی شد.برای زن جوان این اتفاق خوشایند نبود زیرا شوهرش […]

باغ خدا، دست خدا، چوب خدا!

مردی در یک باغ درخت خرما را با شدت ‌تکان می‌داد و بر زمین می‌ریخت.صاحب باغ آمد و گفت ای مرد احمق! چرا این کار را می‌کنی؟ دزد گفت: چه اشکالی دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد که خدا به او روزی کرده است.چرا بر سفره گسترده نعمتهای خداوند حسادت […]

مامان تو زنی یا مرد؟!

من مشغول تماشای سریال ، دخترم بدو بدو اومد و پرسید.دخترم : مامان تو زنی یا مردی ؟ من : زنم دیگه پس چی ام ؟ دخترم : بابا ، چی اونم زنه ؟ من : نه مامانی بابا مرد .دخترم : راست میگی مامان ؟ من : اره چطور مگه ؟ دخترم : هیچی […]

داستان جالب تاجری که چهار زن داشت!

روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که ۴ زن داشت. زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با خریدن جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه خوشحال می‌کرد.بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می‌داد.‌‌ زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می‌کرد.اگرچه واهمه شدیدی داشت […]

حکایت خواندنی سختی روزگار!

مردی از دست روزگار سخت می‌نالید.پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست.استاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد و از مزه‌اش پرسید؟ لآن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیرقابل تحمل است. استاد وی را کنار دریا برده و به وی […]

داستان بامزه مربی و چکمه کودک!

خانم جوانی که در کودکستان برای بچه های ۴ ساله کار میکرد میخواست چکمه های یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمیرفت بعد از کلی فشار و خم و راست شدن،بچه رو بغل میکنه و میذاره روی میز، بعد روی زمین بلاخره باهزار جابجایی و فشار چکمه ها رو […]

کفن دزد و پسر زیرکش!

آورده اند که کفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود،پسر خویش را فراخواند، پسر به نزد پدر رفت گفت ای پدر امرت چیست ؟پدر گفت ،پسرم من تمام عمر به کفن دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی بدنبالم بود اکنون که در بستر مرگم و فرشتهءمرگ را نزدیک حس میکنم بار این نفرین بیش […]

داستان بسیار جالب عابد و ابلیس!

در میان بنی اسرائیل عابدی بود.وی را گفتند :فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند ! عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند… ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت :ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش! […]

داستان آموزنده “چنگیز خان مغول و شاهین”

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند.همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند.شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود،چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید. اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری […]

ازدواج ملا نصر الدین!

روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟ ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم… دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟ ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در […]

همیشه یک راه حل وجود دارد!

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند.وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر […]