داستان ضرب المثل یک روز من یک روز استاد

ضرب المثل های ایرانی داستان های بسیار زیادی دارند که برگرفته از این داستان های زیبا هستند و هرکدام از آن ها برگرفته از داستان و آیین خاصی است
ضرب های ایرانی برگرفته از داستان های زیبایی هستند که می توان با بررسی آن ها به اصل و نسب آن ها پی برد داستان ضرب المثل یک روز من یک روز استاد داستان بسیار شیرینی دارد که برگرفته از کلاس درسی است که یکی از دانش آموزان نسبت به استادش ارادت خاصی داشته است و وقتی می خواهند از این ضرب المثل استفاده کنند که به منظور این باشد که همیشه هم بخت با انسان یار نیست و روزی طرف مقابل او باید به حق خود برسد . ضرب المثل یک روز من یک روز استاد را در نیک صالحی بخوانید.
حکایت ضرب المثل یک روز من یک روز استاد
داستان ضرب المثل یک روز من یک روز استاد
روزگاری در روستای کوچکی مرد کشاورزی زندگی میکرد که سواد خواندن و نوشتن نداشت،
چون خود از این قضیه در رنج بود، بسیار علاقمند بود که تنها پسرش درس بخواند و باسواد شود.
در روستای کوچک آنها مدرسهای نبود تا کشاورز پسر نازپروردهاش را برای سوادآموزی به مدرسه
بفرستد.
به همین دلیل یک روز مرد کشاورز به همراه پسرش به شهر رفت تا او را در مدرسهی شهر ثبت
نام کند. مرد کشاورز زمانی که از محل زندگی فرزندش در مدرسه مطمئن شد، با خوشحالی فراوان
از اینکه فرزندش باسواد به روستا بازمیگردد به خانهی خود برگشت.
از آن روز به بعد مرد کشاورز در ده به تنهایی تمام کارهای مزرعه را انجام میداد و در دل خوشحال
بود از اینکه تنها پسرش مشغول درس خواندن است. او تمام سختیهای کار را بر دوش میکشید
به امید اینکه پسرش در شهر باسواد میشود و پس از بازگشت، باعث افتخار او و خانوادهاش خواهد شد.
تا اینکه فصل تابستان و زمان تعطیلی مدارس فرارسید. مرد کشاورز و خانوادهاش با شادی فراوان خانه
را آمادهی ورود پسرشان کردند و منتظر بازگشت او بودند. تا اینکه در روز موعود مرد کشاورز با دوستان
و آشنایان به استقبال پسر دانش آموز رفتند. بعد از رسیدن پسر به ده مرد کشاورز مردم روستا را به
خانهی خود دعوت کرد تا در شادی او سهیم باشند.
جالب ترین داستان ضرب المثل یک روز من یک روز استاد
چند روز پس از بازگشت پسرک به ده پیرمردی که باسوادترین فرد ده محسوب میشد او را در کوچه
دید و از او خواست به دکانش برود تا سؤالاتی در مورد درس و مدرسه در شهر از او بپرسد. اما پیرمرد
هرچه میپرسید، پسرک او را نگاه میکرد، و هیچ پاسخی نمیداد.
پیرمرد گفت: پس تو تاکنون در شهر چه کردهای و چه آموختهای؟ پسرک خونسرد پاسخ داد: هیچ! پیرمرد
با تعجب گفت: چرا؟ جواب داد: تقصیر من نیست که بیسوادم؟ تقصیر هفته است که هفت روز است؟
یک روز من بیحال و مریض بودم یک روز استادم، یک روز من حمام میرفتم یک روز استادم. یک روز من
لباسهایم را میشستم و یک روز استادم، یک روز هم جمعه بود که درس و حساب در مدرسه تعطیل بود.
راسخون