مرد از راه می رسه ناراحت و عبوس زن:چی شده؟مرد:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست.بگو!مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه…. لبخند می زنه زن اما “می فهمه”مرد دروغ میگه:راستشو بگو یه چیزیت […]
مرد از راه می رسه
ناراحت و عبوس
زن:چی شده؟مرد:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه
و بره پی کارش)زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست.بگو!مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه….
لبخند می زنه زن اما “می فهمه”مرد دروغ میگه:راستشو بگو یه چیزیت هستتلفن زنگ می زنهدوست زن پشت خطهازش می
خواد حاضر شه تا با هم برن استخر.از صبح قرارشو گذاشتنمرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر
بره زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.جدا متاسفم که بدقولی می کنم.شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم!مرد داغون می
شه”می خواست تنها باشه”…………………………………………………………………….مرد از راه می رسه زن ناراحت و عبوسهمرد:چی شده؟زن:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که
شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه)مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارشزن
برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه دو قطره اشک می ریزهمرد اما باز هم “نمی فهمه”زن دروغ میگه.تلفن زنگ
می زنهدوست مرد پشت خطهازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر.از صبح قرارشو گذاشتن(زن در دلش خدا
خدا می کنه که مرد نره )مرد خطاب به دوستش: الان راه می افتم!زن داغون می شه”نمی خواست تنها باشه”…………………………………………………………………..
و این داستان سال های سال ادامه داشت و زن ومرد در کمال خوشبختی و تفاهم در کنار هم
روزگار گذراندند….داستانک