
میخشو بکوب سر زبون من یه روزی یکی پیاده از شهر به ده می رفت ظهر شد و گرسنه شد و زیر درختی نشست و لقمه ای رو که زنش برای تو راهی براش گذاشته بود رو بیرون اورد تا بخوره. هنوز لقمه اولو دهنش نگذاشته بود که سواری از دور پیدا شد.مرد طبق عادت […]
میخشو بکوب سر زبون من
یه روزی یکی پیاده از شهر به ده می رفت ظهر
شد و گرسنه شد و زیر درختی نشست و لقمه ای رو که زنش برای تو راهی براش گذاشته بود
رو بیرون اورد تا بخوره.
هنوز لقمه اولو دهنش نگذاشته بود که سواری از دور پیدا شد.مرد طبق عادت همۀ مردم بفرمایی زد و از
قضا سوار ایستاد و گفت: رد احسان گناهه
از اسب پیاده شد و به این طرف و اون طرف نگاه
کرد و چون جایی رو برای بستن اسبش پیدا نکرد پرسید:افسار اسبم رو کجا بکوبم؟
طرفم که از اون تعارف
نا به جا ناراحت شده بود گفت: میخشو بکوب سر زبون من!!
داستانک
پیشنهادات ویژه