داستان گل آفتابگردان عاشق , عاشقانه و خواندنی وکوتاه

گل آفتاب گردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا . ما همه آفتابگردانیم..
به خاک خیره شود و به تیرگی،دیگر آفتابگردان نیست…
داستان عاشقانه گل آفتابگردان
آفتابگردان کاشف معدن صبح است و با سیاهی نسبت ندارد.اینها را گل آفتابگردان به من گفت و من تماشایش میکردم
که خورشید کوچکی بود در زمین و هر گلبرگش شعلهای بود و دایرهای داغ در دلش میسوخت.آفتابگردان به من گفت:
وقتی دهقان بذر آفتابگردان را میکارد، مطمئن است که او خورشید را پیدا خواهد کرد.
داستان گل آفتابگردان عاشق
آفتابگردان هیچ وقت چیزی را با خورشید اشتباه نمیگیرد؛ اما انسان همه چیز را با
خدا اشتباه میگیرد.آفتابگردان راهش را بلد است و کارش را میداند.او جز دوست داشتن آفتاب و فهمیدن خورشید، کاری ندارد.
داستان گل آفتابگردان عاشق
او همه زندگیاش را وقف نور میکند، در نور به دنیا میآید و در نور میمیرد.نور میخورد و نور میزاید.دلخوشی
آفتابگردان تنها آفتاب است.آفتابگردان با آفتاب آمیخته است و انسان با خدا.بدون آفتاب، آفتابگردان میمیرد؛ بدون خدا، انسان.آفتابگردان گفت: روزی
که آفتابگردان به آفتاب بپیوندد، دیگر آفتابگردانی نخواهد ماند و روزی که تو به خدا برسی، دیگر «تویی» نمیماند.و گفت
من فاصلههایم را با نور پر میکنم، تو فاصلهها را چگونه پُر میکنی؟ آفتابگردان این را گفت و خاموش شد.گفتوگوی
من و آفتابگردان ناتمام ماند.
داستان گل آفتابگردان عاشق
زیرا که او در آفتاب غرق شده بود.جلو رفتم بوییدمش، بوی خورشید میداد.تب داشت و عاشق بود.خداحافظی کردم، داشتم میرفتم
که نسیمی رد شد و گفت: نام آفتابگردان همه را به یاد آفتاب میاندازد، نام انسان آیا کسی را به
یاد خدا خواهد انداخت؟ آن وقت بود که شرمنده از خدا رو به آفتاب گریستم