داستان گرگ و پیرزن گرگ گرسنهای برای تهیه غذا به شکار رفت.در کلبهای در حاشیه دهکده پسر کوچکی داشت گریه میکرد و گرگ صدای پیرزنی را شنید که داشت به او میگفت: «اگر دست از گریه و زاری برنداری تو را به گرگ میدهم.» گرگ از آنجا رفت و…. نشست و منتظر ماند تا پسر […]
داستان گرگ و پیرزن
گرگ گرسنهای برای تهیه غذا به شکار رفت.در کلبهای در حاشیه دهکده پسر کوچکی داشت گریه میکرد و گرگ
صدای پیرزنی را شنید که داشت به او میگفت: «اگر دست از گریه و زاری برنداری تو را به گرگ
میدهم.»
گرگ از آنجا رفت و….
نشست و منتظر ماند تا پسر کوچولو را به او بدهند.شب فرا رسید و او هنوز انتظار میکشید.ناگهان صدای پیرزن را شنید که میگوید: «کوچولو گریه نکن، من تو را به گرگ نمیدهم.بگذار همین که گرگ پیر بیاید او را میکشیم.»
گرگ با خود گفت: «انگار اینجا آدمهایی پیدا میشوند که چیزی میگویند اما کار دیگری میکنند.»و
بلند شد و روستا را ترک گفت.داستانک