
بخشندگی مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.کشیش گفت:بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی.زیرا هر روز برایشان […]
بخشندگی
مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.کشیش گفت:بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و
یک خوک برایت نقل کنم.خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی
سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی.زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.اما در
مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را.حتی
از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند.با وجود این کسی از من خوشش نمی
آید.علتش چیست؟می دانی جواب گاو چه بود؟جوابش این بود:شاید علتش این باشد که”هر چه من می دهم در زمان حیاتم
می دهم”
تبیان