نیک صالحی | پرتال اطلاع رسانی ، سرگرمی ، سینما و …
  • صفحه اصلی
  • تماس با ما
  • احکام
  • فیلم
  • فال
    • انواع فال و طالع بینی
    • فال روزانه
    • فال روز تولد
    • فال حافظ
    • فال کارت
  • خبر
    • اخبار ایران و جهان
    • اخبار اختصاصی
    • اخبار علمی
    • اخبار ورزشی
    • اخبار حوادث
    • موبایل و کامپیوتر
  • سینما
    • فرهنگ و هنر
    • استوری چهره ها
    • فرهنگ و سینما
  • سرگرمی
    • چه خبر از کجا ؟
    • اس ام اس مناسبتی
    • مطالب گوناگون
    • سوژه های خنده دار
    • معما ، ضرب المثل،چیستان
    • گزارش تصویری
    • داستان های کوتاه
    • خودرو
  • گردشگری
  • سلامت
    • شاخص توده بدنی
    • تغذیه و سلامت
    • پزشکی و درمان
    • زناشویی و همسرداری
    • آشپزی و دسر
    • روانشناسی
  • سبک زندگی
    • مد روز
    • کاردستی
    • زیبایی و آرایش
    • خانه داری
    • دکوراسیون
  • تبلیغات
    • درج آگهی در سایت
جمعه, ۷ مهر , ۱۴۰۲
درخواست تبلیغات
داستان > داستان کوتاه

داستان پند آموز بخت بیدار!

تاریخ بروزرسانی : 2014-06-02
گردآوری : نیک صالحی
اشتراک گذاری :

روزی روزگاری در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد “بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور […]

روزی روزگاری در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند
بود و ادعا میکرد “بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی
یابد.پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود.او رفت
و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید.
گرگ پرسید: “ای مرد کجا می روی؟” مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند،
زیرا او جادوگری بس تواناست!”گرگ گفت : “میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک
می شوم؟”مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که
دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند.یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : “ای مرد کجا می روی
؟”مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”کشاورز گفت :
“می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی
بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد
از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟”مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.او رفت و رفت تا
به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
شاه آن شهر
او را خواست و پرسید : “ای مرد به کجا می روی ؟”مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا
برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”شاه گفت : ” آیا می شود از او بپرسی که
چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با
ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟”مرد قبول کرد و به راه خود ادامه
داد.
پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای
سفر را برایش تعریف کرد.جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت
: “از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!” و مرد با بختی بیدار
باز گشت…به شاه شهر نظامیان گفت : “تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود
یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی
و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.و اما
چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که
در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد.” شاه اندیشید و سپس گفت : “حالا که
تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم.”مرد خنده ای کرد
و گفت : “بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و
بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!”و رفت… به دهقان گفت :
“وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این
زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست.” کشاورز
گفت: “پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این
گنج از آن تو می باشد.”مرد خنده ای کرد و گفت : “بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم
خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم
جفت و جور کرده است!”و رفت…سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: “سردردهای
تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی
داشت!”شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟بله.
درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما
را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.

نمکستان

بدن شما چند سالشه؟ این تست رو انجام بدین !
تست تصادف خودروهای برتر دنیا در سال 2022
برچسب ها: حکایت پندآموز داستان کوتاه
اخبار مرتبط:
داستان چوپان و مار داستان آموزنده چوپان و مار
داستان فامیل خدا داستان خواندنی فامیل خدا
داستان عابد و شیطان داستان آموزنده عابد و شیطان
داستان میخانه داستان مفهومی میخانه و مسیحیان
پیشنهادات ویژه
  • هم اکنون دیگران می خوانند
فال و طالع بینی
فال روزانه
فال حافظ
استخاره با قرآن
فال شیخ بهایی
فال چوب
فال روز تولد
فال کارت
فال قهوه
آرون گروپس
مروری بر گذشته
نویسنده معاصر ۴ نفر از بهترین نویسندگان کتاب رمان که با دنبال کردن آثار آنها درس زندگی خواهید گرفت
نویسنده برتر ایرانی ۶+۱ نویسنده برتر ایرانی که باید آثارشان را خواند
رمان طنز زندگی ، یک رمان طنز است!
کتاب ایرانی برتر معرفی ۵ کتاب ایرانی برتر از میان صدها اثر داستانی برگزیده جهان
logo-samandehi
  • خانه
  • تبلیغات در سایت
  • ویدئو و موزیک
  • تماس با ما
  • تعبیر خواب
  • آر اس اس

©باز نشر مطالب اختصاصی سایت فقط با ذکر منبع و لینک مطلب در سایت niksalehi.com مجاز میباشد . طراحی سایت با آنلاینر

Copyright (c) 2003-2023 Niksalehi.com All Rights Reserved
دامنهویدئو
آرون گروپس