
داستان وزن دعای پاک و خالص , لوئیز ردن زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد .
داستان وزن دعای پاک و خالص
داستان وزن دعای پاک و خالص , به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچهشان
بی غذا ماندهاند صاحب مغازه با بیاعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند زن نیازمند
در حالی که اصرار میکرد گفت : آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را میآورم.مغازه دار
گفت نسیه نمیدهد: مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به
مغازه دار گفت : ببین این خانم چه میخواهد؟ خرید این خانم با من.خواربار فروش گفت : لازم نیست
خودم میدهم لیست خریدت کو ؟ زن گفت : اینجاست.مغازه دار با طعنه گفت : لیست ات را بگذار روی
ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر ! زن با خجالت یک لحظه مکث کرد از
کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت.همه با تعجب دیدند کفه ی
ترازو پایین رفت.
خواربارفروش باورش نمیشد.
مشتری از سر رضایت خندید.
داستان وزن دعای پاک و خالص
مغازهدار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد کفه ی ترازو برابر نشد ، آن
قدر چیز گذاشت تا کفهها برابر شدند.
در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است.کاغذ
لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود ” ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری خودت آن
را برآورده کن” مغازه دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش
زد.زن خداحافظی کرد و رفت.مشتری یک اسکناس با ارزش به مغازه دار داد و گفت : فقط خدا ست که میداند وزن دعای پاک و خالص چقدر است؟ داستانک