
جمعی تابوت پدری را بر دوش می بردند، و کودکی همراه با آن جمع ، نالان و گریان می رفت و در خطاب به تابوت می گفت :آخر ای پدر عزیزم ، تو را به کجا می برند ؟ تو را می خواهند به خاک بسپرند .تو را به خانه ای می برند که تنگ […]
جمعی تابوت پدری را بر دوش می بردند، و کودکی همراه با آن جمع ، نالان و گریان می رفت
و در خطاب به تابوت می گفت :آخر ای پدر عزیزم ، تو را به کجا می برند ؟ تو
را می خواهند به خاک بسپرند .
تو را به خانه ای می برند که تنگ و تاریک است و هیچ چراغی در آن فروزان نمی شود،
آنجا خانه ای است نه دری دارد و نه پیکری و نه حصیری در آن است و نه طعام و
غذایی .
پسرکی فقیر به نام جوحی که با پدرش از آنجا می گذشت و به سخنان آن کودک گوش می داد
به پدرش گفت: پدر جان ، مثل اینکه این تابوت را دارند به خانه ما می برند .
زیرا خانه ما نیز نه حصیری دارد و نه چراغی و نه طعامی!
بهشت سخن