نیک صالحی | پرتال اطلاع رسانی ، سرگرمی ، سینما و …
  • صفحه اصلی
  • تماس با ما
  • احکام
  • فیلم
  • فال
    • انواع فال و طالع بینی
    • فال روزانه
    • فال روز تولد
    • فال حافظ
    • فال کارت
  • خبر
    • اخبار ایران و جهان
    • اخبار اختصاصی
    • اخبار علمی
    • اخبار ورزشی
    • اخبار حوادث
    • موبایل و کامپیوتر
  • سینما
    • فرهنگ و هنر
    • استوری چهره ها
    • فرهنگ و سینما
  • سرگرمی
    • چه خبر از کجا ؟
    • اس ام اس مناسبتی
    • مطالب گوناگون
    • سوژه های خنده دار
    • معما ، ضرب المثل،چیستان
    • گزارش تصویری
    • داستان های کوتاه
    • خودرو
  • گردشگری
  • سلامت
    • شاخص توده بدنی
    • تغذیه و سلامت
    • پزشکی و درمان
    • زناشویی و همسرداری
    • آشپزی و دسر
    • روانشناسی
  • سبک زندگی
    • مد روز
    • کاردستی
    • زیبایی و آرایش
    • خانه داری
    • دکوراسیون
  • تبلیغات
    • درج آگهی در سایت
جمعه, ۷ مهر , ۱۴۰۲
درخواست تبلیغات
داستان > داستان کوتاه

داستان عاطفی شقایق

تاریخ بروزرسانی : 2016-08-28
گردآوری : نیک صالحی
اشتراک گذاری :

 شقایق ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل…کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم: – پلاک ۲۱ ؟! سرم را بالا گرفتم.صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود…خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟…اما فقط دستم را به طرف در […]

 شقایق

ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل…
کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم:

– پلاک ۲۱ ؟!

سرم را بالا گرفتم.صورت ظریف و
بی رنگش منتظر جواب بود…
خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟…
اما فقط دستم را به طرف در سبز رنگ خانه مان دراز کردم و او بی درنگ ساکش را دوباره
به دست گرفت و رفت.

چند لحظه ای سرجایم خشکم زده بود…
هر چه فکر کردم دیدم فامیل و دوست و آشنایی نداریم که به او شباهت داشته باشد.چشم های عسلی داشت
و ریز نقش بود.

دلم می خواست برگردم خانه و ببینم این مهمان ناخوانده کیست، اما دیر شده بد و اصلاً حوصله غرغرهای رئیس
اداره را نداشتم…
به محل کارم که رسیدم گوشی تلفن را برداشتم تا از مادرم پرس و جو کنم.یک دفعه یادم افتاد که
فیش تلفن را فراموش کرده ام پرداخت کنم و تلفن خانه قطع است.

آن روز با کمی حواس پرتی کارهایم را انجام دادم و یکسره رفتم خانه، در همان بدو ورود، مادرم با
روی باز اشاره کرد به دخترک و گفت:

– شقایق، دوست دوران دانشکده مریم است…

خواهرم مریم سالها بود که از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود.دوستش برای پیدا کردن کار به تهران آمده بود.مریم هیچ
وقت دوستانش را به خانه نمی آورد و من آنها را نمی شناختم.آن شب شور و نشاط خاصی در خانه
ما حاکم بود.از سال قبل که پدرم فوت کرده بود، کمتر در خانه اینقدر پر سر و صدا می خندیدیم
و حرف می زدیم، اما حضور شقایق انگار به خانه ما روح تازه ای داده بود.ساده ترین ماجراها را با
چنان آب و تابی تعریف می کرد که همه را به وجد می آورد.همان شب احساس کردم به این دختر
علاقه مند شده ام.اما به خودم تشر زدم و گفتم:

– سعید، خجالت بکش.دختره یک شب آمده خانه شما
و تو احساس می کنی یک دل نه صد دل عاشقش هستی؟!

اما کار دل را هیچ وقت عقل نمی
تواند کنترل کند…
روزهای بعد با اشتیاق بیشتری به خانه می آمدم.دلم می خواست پای صحبتش بنشینم.صبح از خانه بیرون می زد و
شب با کلی هیجان برایمان تعریف می کرد که کجاها رفته و چه کارهایی انجام داده…
خیلی در پیدا کردن کار موفق نبود، اما اصلاً امیدش را از دست نمی داد.می دانستم به طور موقت در
خانه ما مانده.خاله ای داشت که به سفر خارج از کشور رفته بود و به محض برگشتن، شقایق به خانه
او می رفت.اما حضورش عجیب به همه ما روح تازه داده بود.بعد از فوت ناگهانی پدرم تقریباً هیچ کس حال
و حوصله نداشت، اما حالا با حضور شقایق همه چیز عوض شده بود.غروب ها به باغچه می رسید، دوباره
شاهی و ریحان کاشتیم و هر روز سر سفره سبزی تازه از باغچه می کندیم و می خوردیم.

بعد از چند هفته دیگر یقین پیدا کرده بودم که عاشق شقایق شده ام.حتی در محیط کارم هم همکارانم
متوجه تغییر روحیه من شده بودند.کارهایم را با انرژی بیشتری انجام می دادم…

بالاخره سر صحبت را با مادرم باز کردم و مادر هم انگار از خدا خواسته بود و قول داد هر
چه زودتر از او خواستگاری کند.

روز بعد، وقتی از سر کار برگشتم، بر خلاف روزهای قبل خانه آرام بود.شقایق و مریم توی اتاق بودند و
مادر توی آشپزخانه.متوجه شدم اتفاقی افتاده.اما نمی توانستم تصور کنم این سکوت نشات گرفته از چیست.بالاخره مادر رو به من
کرد و گفت:

– شقایق را می خواند به پسردایی اش بدهند.داستانش پیچیده است.دخترک بیچاره اصلاً راضی نیست.ولی کاری
از دست کسی بر نمی آید.بهتر است ما دخالت نکنیم و تو هم از این ازدواج منصرف شوی…
این جواب برایم کافی نبود.روزهای بعد چیزهای بیشتر و بیشتری دستگیرم شد.شقایق یک پسردایی داشت که چند سال پیش ازدواج
کرده بود همسرش به دلایلی نمی توانست صاحب فرزند شود.همه خانواده در تلاش بودند که پسر دایی شقایق (محمود) را
راضی کنند زنش را طلاق بدهد.حتی از این هم فراتر رفته و شقایق را برای ازدواج دوم او کاندید
کرده بودند.

به نظرم خیلی عجیب می آمد، اما شب های بعد سفره دل شقایق باز شد و دنیای پرغم و غصه
اش را در پشت آن چهره بشاش و همیشه خندان دیدم.

می گفت هیچ کس حق ندارد خلاف نظر بزرگ خانواده حرفی بزند.از طوایق جنوب بودند و این قوانین بسیار سخت
و محکم اجرا می شد.محمود پسردایی اش مرد بسیار ثروتمندی بود و از قدیم الایام عاشق شقایق بوده…
ولی به دلایلی با دختری ازدواج می کند که انتخاب پدرش بوده و حالا که زندگی شان به بن بست
رسیده باز آمده سراغ شقایق و …

حالا او باید انتظار می کشید که بالاخره محمود یا زنش را طلاق بدهد و یا حداقل اجازه ازدواج مجدد
را از زنش گیرد.
شقایق با قلبی شکسته این داستان ها را برای ما تعریف می کرد و هر وقت من از او
می پرسیدم چرا مخالفت نمی کند، با چشم های نمناک خیره نگاهم می کرد و سری تکان می داد:

– رسم و قانون در خانواده های ما از همه چیز مهمتر است.همین که اجازه دادند به تهران بیایم تا
کار پیدا کنم خودش کلی جای شکر دارد، می خواستم از آن محیط دور باشم و نفرینها و اشک و
زاری همسر محمود را نبینم.برای همین از آنجا دور شدم، اما می دانم به محض اینکه وقتش برسد، باید برگردم
و پای سفره عقد بنشینم…

چند روز بعد خاله شقایق از سفر برگشت و او از خانه ما رفت…
روزها و هفته ها همه حرف ما در خانه راجع به او بود.جایش خالی به نظر می رسید.باور نمی کردم
آن همه شور و عشق به زندگی آن سوی سکه نا امیدی و تلخی است…

روز آخر به من گفت:

– نگران آینده من نباشید.زندگی هر چقدر خلاف میل من پیش برود، باز می توانم
دریچه هایی در آن پیدا کنم که از آن لذت ببرم.این رسم زندگانی است…
من نمی خواهم مغلوب تلخی ها بشوم.

عصرایران

فرصت بی نظیر برای سرمایه گذاری بلندمدت
بستری برای معامله گران با تفکر حرفه ای
برچسب ها: داستان
اخبار مرتبط:
درس زندگی داستان کوتاه و آموزنده درس زندگی
لباس نظامی داستان جالب و خواندنی لباس نظامی
حضرت داود و زن نیازمند حکایت خواندنی حضرت داود و زن نیازمند
آخرین اتوبوس داستان جالب آخرین اتوبوس
پیشنهادات ویژه
  • هم اکنون دیگران می خوانند
فال و طالع بینی
فال روزانه
فال حافظ
استخاره با قرآن
فال شیخ بهایی
فال چوب
فال روز تولد
فال کارت
فال قهوه
آرون گروپس
مروری بر گذشته
نویسنده معاصر ۴ نفر از بهترین نویسندگان کتاب رمان که با دنبال کردن آثار آنها درس زندگی خواهید گرفت
نویسنده برتر ایرانی ۶+۱ نویسنده برتر ایرانی که باید آثارشان را خواند
رمان طنز زندگی ، یک رمان طنز است!
کتاب ایرانی برتر معرفی ۵ کتاب ایرانی برتر از میان صدها اثر داستانی برگزیده جهان
logo-samandehi
  • خانه
  • تبلیغات در سایت
  • ویدئو و موزیک
  • تماس با ما
  • تعبیر خواب
  • آر اس اس

©باز نشر مطالب اختصاصی سایت فقط با ذکر منبع و لینک مطلب در سایت niksalehi.com مجاز میباشد . طراحی سایت با آنلاینر

Copyright (c) 2003-2023 Niksalehi.com All Rights Reserved
دامنهویدئو
آرون گروپس