روزی روزگاری در زمان های قدیم مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت..
داستان زهر و عسل
داستان زهر و عسل ,روزی روزگاری در زمان های قدیم مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت یک روز
می خواست دنبال کاری از مغازه بیرون برود.به شاگردش گفت : این کوزه پر از زهر است.مواظب باش به آن
دست نزنی و من و خودت را در دردسر نیندازی.شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی
نزد واستادش رفت.شاگرد هم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت.
داستان زهر و عسل
و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت.و تمام
عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید.خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت
از شاگردش پرسید : چرا خوابیده ای؟ شاگرد ناله کنان پاسخ داد : تو که رفتی من سرگرم کار بودم.دزدی
آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت.وقتی من متوجه شدم از ترس شما زهر توی کوزه را خوردم.و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم.عصرایران