نیک صالحی | پرتال اطلاع رسانی ، سرگرمی ، سینما و …
  • نیک صالحی
    • تماس با ما
  • فال
    • انواع فال و طالع بینی
    • فال روزانه
    • فال روز تولد
    • فال حافظ
    • فال کارت
  • خبر
    • اخبار ایران و جهان
    • اخبار اختصاصی
    • اخبار علمی
    • اخبار ورزشی
    • اخبار حوادث
    • موبایل و کامپیوتر
  • سینما
    • فرهنگ و هنر
    • استوری چهره ها
    • فرهنگ و سینما
  • سرگرمی
    • چه خبر از کجا ؟
    • اس ام اس مناسبتی
    • کاریکاتور
    • مطالب گوناگون
    • سوژه های خنده دار
    • معما ، ضرب المثل،چیستان
    • گزارش تصویری
    • داستان های کوتاه
    • خودرو
  • گردشگری
  • سلامت
    • شاخص توده بدنی
    • تغذیه و سلامت
    • پزشکی و درمان
    • زناشویی و همسرداری
    • آشپزی و دسر
    • روانشناسی
    • پیشگیری از ایدز
    • مبارزه با اعتیاد
  • سبک زندگی
    • مد روز
    • کاردستی
    • زیبایی و آرایش
    • خانه داری
    • دکوراسیون
  • فیلم
  • احکام
  • تبلیغات
    • درج آگهی در سایت
سه شنبه ۱۱ / ۱۱ / ۰۱
یادگیری، همیشه، همه جا با فرادرس
داستان > داستان کوتاه > داستان رضا کوچولو : بازگشت خوبی به انسان

داستان رضا کوچولو : بازگشت خوبی به انسان

تاریخ بروزرسانی : 2016-06-05
گردآوری : نیک صالحی
اشتراک گذاری :

بازگشت خوبی به انسان روزها آروم آروم به اواخر بهمن ماه نزدیک میشد و دست های سرد رضا کوچولو از شدت سرما حتی توان موندن تو جیب های کاپشنش رو نداشت، پدر رضا وقتی اون تنها پنج سال داشت بر اثر تصادف جانش رو از دست داده بود و مادر رضا “نجمه” خانوم که از […]

بازگشت خوبی به انسان

روزها آروم آروم به اواخر بهمن ماه نزدیک میشد و دست های سرد رضا کوچولو از شدت سرما حتی توان
موندن تو جیب های کاپشنش رو نداشت، پدر رضا وقتی اون تنها پنج سال داشت بر اثر تصادف جانش رو
از دست داده بود و مادر رضا “نجمه” خانوم که از زنان مذهبی و بانی مجالس اهل بیت محل بود
با دو فرزند خود رضای نه ساله و سارا پنج ساله زندگی رو میگذروند.

مشکلات زندگی باعث نشده

بود نجمه خانوم چیزی برای بچه هاش کم بگذاره و هر طوری که میشد تونسته بود
با کارکردن در دو شیفت مخارج تحصیل و معیشت بچه ها رو فراهم کنه، رضا بزرگ تر از سن خودش
بود و نمیتونست با کار کردن مادر کنار بیاد با این وجود مادر هم به رضا اجازه کار نمیداد و
اصرار بر تحصیل اون داشت.

بعد از ظهر ها که مدرسه تعطیل میشد رضا بهمراه همکلاسیش سعید که تو وضع اقتصادی مشابهی بود یک راست
میرفتن دست فروشی لواشک هایی که مادرسعید درست میکرد.چیز زیادی از این دست فروشی نصیبش نمیشد اما حداقل کمکی بود
که از دستش برمیومد.

تو یکی از روزهای سرد زمستان که برف اروم اروم درحال ریزش بود و همه مردم شهر بنحوی تو تکاپوی
یافتن جایی برای خیس نشدن , رضا مشغول فروش لواشک به ماشین های مدل بالای پشت چراغ بود, یکی از
مسافرهایی که با عجله سوار تاکسی میشد کیفش افتاد و ماشین هم با سرعت حرکت کرد.

رضا کیف رو برداشت و در حالیکه لواشک ها از دستش افتادن دوان دوان به سمت ماشین رفت اما هر
چه داد زد فایده ای نداشت چون چراغ سبز شده بود و بدتر از همه صدای پسرک کوچولو تو این
شهر درندشت و پرهیاهو به کسی نمیرسید.

همراه سعید به سمت خونه رفتن و تو راه نیمدونستن با این کیف چه باید بکنند وقتی کیف رو باز
کردن خیلی بیشتر از اونی که رضا و خونوادش برای یکسال نیاز داشتند پول بود.پیش خودش فکر کرد اگه این
پول رو ببرم خونه مادرم میگه از کجا آوردی و من هم جوابی ندارم و ازم قبول نمیکنه، اگرم راستشو
بگم میگه باید پس بدی! ولی مگه چی میشه این پول که از طرف خدا رسیده مشکلات ما رو برطرف
بکنه….

وقتی رسید خونه مجلس روضه بر پا شده بود، مادرش رو دید که ناراحت به نظر میومد اما هر چه
قدر رضا اصرار کرد مادر سخنی از ناراحتیش به لب نیاورد.رضا هم خسته و پر اضطراب یک راست رفت به
اتاق گوشه حیاط که از سقفش مطابق انتظار آب میچکید و میدونست باید صدای چکه های آب رو وقت خواب
تحمل بکنه، از فرط خستگی چشمهاش رو هم میافتادن و نمیتونست روی پاهاش بایسته اما فکر کیف پول راحتش نمیگذاشت.زانوشو
بغل کرد و به روزنه ای که از گوشه ی سقف مستحلک اتاق چشمک میزد خیره شد و به یک
باره خوابش برد.

تو خواب پدرش رو دید که اومده پیشش و رضا رو در آغوش گرفته تو حالت خواب اشک از چشم
های رضا سرازیر شده بود و به باباش میگفت :چرا رفتی؟ بابا من و مامان و سارا خیلی تنها شدیم
خیلی سخته بدون تو بابا….پدر رضا دستی رو صورت پر از اشک رضا کشید و گفت : خدا همیشه با ما هست و حواسش
بهمونه حالا هر چقدر هم که سخت باشه خدا کمکمون میکنه و همه چیز رو درست میکنه…

از خواب پرید , خواب و بیدار بود که صدای دلنشین ختم دست جمعی قرآن فضای خونه و محلشون رو
فراگرفته بود.به یکباره آیه ای تلاوت شد و به جانش نشست ” أَلا إِنَّ أَوْلِیَاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلاَ
هُمْ یَحْزَنُونَ” (بهوش باشید که دوستان خدا نه بیمى خواهند داشت و نه آنان اندوهگین خواهند شد).

نمیدونست چیکار باید بکنه , چطور اون کیف رو به صاحبش برگردونه،حرف هایی که پدر رضا تو خواب و
رویا بهش گفته بود باعث شده بود رضا تصمیم بگیره کیف رو به صاحب اصلیش برگردونه.

فردای اون روز وقتی بعد از مدرسه رفت سر دنبال فروش روزانش خیلی امیدوار بود و تودلش دعا دعا میکرد
که صاحب کیف و دوباره ببینه.حوالی عصر سعید بهش گفت که مرد رو تو چهار راه پایینی دیده که دنبال
کیف میگشته ،گویا مسیری که پیاده می اومده تا لحظه سوار تاکسی رو گشته بوده.
دوان دوان به سمت چهار
راه حرکت کرد از خوش شانسی مرد رو از دور دست دید که در حال پرس و جو از مغازه
دارهاست.
پیش مرد رسید سلام کرد و ازش در مورد مشخصات کیف پرسید و بعد از اطمینان همراه سعید به خونه
رفتن و کیف را برایش آوردند.

وقتی مرد میخواست ازش بابت کیف تشکر بکنه هدیه مرد رو قبول نکرد و در جواب گفت :بابای من بهم
یاد داده برای خدا خوبی بکنم پس از شما انتظار ندارم ،همین رو گفت و رفت سراغ دست فروشی همیشگی.وقتی
عصر به خونه برگشت حال خوبی داشت ،وارد خونه که شد مادر رو دید که داشت حیاط رو م

یشست
و سارا هم با عروسکهاش بازی میکرد.مادر خیلی خوشحال به نظر میومد رضا از مادرش درباره حال دیروز و امروزش
پرسید که نجمه خانوم در جواب گفت:چند ماه قبل مردی به در خونه ما اومد و گفت من از دوستان
قدیمی همسر شما هستم و از اون دوران به همسر شما بدهکارم.میگفت مدت زیادی به دنبال ما گشته و تونسته
آدرسمون رو به سختی پیدا بکنه، دیروز که قرار بود قرضش به پدرت رو بیاره گفت که این پول رو
گم کرده و فعلا نمیتونه پس بیاره اما امروز تمامش رو آورد و گفت پسربچه ای کمک کرد که این
به دست شما برسه از اون تشکر کنید،رضا نمیدونست چیکار باید بکنه و از کی تشکر کنه.

نزدیک اذان مغرب بود وضو گرفت و به نماز ایستاد در قنوتش آیه ای رو به یاد آورد:أَلا إِنَّ أَوْلِیَاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلاَ هُمْ یَحْزَنُونَ

داستانک

در ایام قرنطینه در منزل بی نهایت کارتون ببینین
تست تصادف خودروهای برتر دنیا در سال 2022
برچسب ها: داستان
اخبار مرتبط:
درس زندگی داستان کوتاه و آموزنده درس زندگی
لباس نظامی داستان جالب و خواندنی لباس نظامی
حضرت داود و زن نیازمند حکایت خواندنی حضرت داود و زن نیازمند
آخرین اتوبوس داستان جالب آخرین اتوبوس
پیشنهادات ویژه
  • هم اکنون دیگران می خوانند
فال و طالع بینی
فال روزانه
فال حافظ
استخاره با قرآن
فال شیخ بهایی
فال چوب
فال روز تولد
فال کارت
فال قهوه
یادگیری، همیشه، همه جا با فرادرس
مروری بر گذشته
نویسنده معاصر ۴ نفر از بهترین نویسندگان کتاب رمان که با دنبال کردن آثار آنها درس زندگی خواهید گرفت
نویسنده برتر ایرانی ۶+۱ نویسنده برتر ایرانی که باید آثارشان را خواند
رمان طنز زندگی ، یک رمان طنز است!
کتاب ایرانی برتر معرفی ۵ کتاب ایرانی برتر از میان صدها اثر داستانی برگزیده جهان
logo-samandehi
  • خانه
  • تبلیغات در سایت
  • ویدئو و موزیک
  • تماس با ما
  • تعبیر خواب
  • آر اس اس

©باز نشر مطالب اختصاصی سایت فقط با ذکر منبع و لینک مطلب در سایت niksalehi.com مجاز میباشد . طراحی سایت با آنلاینر

Copyright (c) 2003-2023 Niksalehi.com All Rights Reserved
دامنهاستخدامویدئو