اسب سواری ، مرد چلاقی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست..
داستان دزدیدن جوانمردی
داستان دزدیدن جوانمردی ,اسب سواری ، مرد چلاقی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست.مرد سوار
دلش به حال او سوخت از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد.و روی اسب گذاشت تا
او را به مقصد برساند.مرد چاق وقتی بر اسب سوار شد ، دهنه ی اسب را کشید و
گفت : …
داستان دزدیدن جوانمردی
اسب را بردم ، و با اسب گریخت! اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد
زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی! اسب مال تو ؛ اما گوش کن
ببین چه می گویم! مرد چلاق اسب را نگه داشت.مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب
را به دست آوردی ؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند! عصرایران