
دزد جوانمردی! اسب سواری ، مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست .مرد سوار دلش به حال او سوخت.از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند . مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد […]
دزد جوانمردی!
اسب سواری ، مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست .
مرد سوار دلش به حال او سوخت.
از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد
برساند .
مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد ، دهنه ی اسب را کشید و گفت : اسب را بردم
، و با اسب گریخت! اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو ، تنها اسب
را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم!
مرد چلاق اسب را نگه داشت.
مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ؛ زیرا می ترسم
که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!داستانک