
ببر مردم شناس یکی بود یکی نبود.در روزگاران قدیم ببری از باغوحش امریکا گریخت و به جنگل بازگشت. ببر در دوران اسارت بسیاری از عادات آدمیان را آموخته بود و با خود فکر کرد خوب است آن رسوم را در جنگل به کاربَرَد. اولین روزی که به منزل رسید یوزپلنگی را ملاقات کرد و به […]
ببر مردم شناس
یکی بود یکی نبود.در روزگاران قدیم ببری از باغوحش امریکا گریخت و به جنگل بازگشت.
ببر در دوران اسارت بسیاری از عادات آدمیان را آموخته بود و با خود فکر کرد خوب است آن
رسوم را در جنگل به کاربَرَد.
اولین روزی که به منزل رسید یوزپلنگی را ملاقات کرد و به او گفت:«صحیح نیست که من و تو برای
قوتمان به شکار رویم.حیوانات دیگر را وا میداریم که غذایمان را برایمان تهیه ببینند.»
یوزپلنگ پرسید:«چهگونه این کار را میتوانیم
انجام دهیم؟»….
ببر گفت:«خیلی ساده است به آنها میگوییم که من و تو با هم مشتبازی خواهیم کرد و برای تماشای
این مسابقه بایستی هر کدام از جانوران گراز وحشی تازهکشتهای با خود بیاورند.بعد من و تو بدون اینکه آزاری به
هم رسانیم به سرو کول یکدیگر میپریم و بعد خواهی گفت که استخوان پنجهات در روند دوم شکست و من
ادعا خواهم کرد که استخوان پنجهام در روند اول شکست.پس از آن هم مسابقه بعدمان را اعلان میکنیم و آنها
بایستی دوباره گراز وحشی همراه بیاورند.»
یوزپلنگ گفت:«تصور نمیکنم کارگر بیفتد.»
ببر گفت:«چرا، حتماَ مؤثراست.تو به همه بگو
تو برنده خواهی بود، چون من مشتزن بیتجربهای هستم و من به همه می گویم حتماَ من بازنده نیستم، زیرا
تو مشتزن بیتجربهای هستی و همه آرزو میکنند که تماشاگر چنین جنگی باشند.»
به این ترتیب یوزپلنگ به همه گفت
که برنده مسلم است چون ببر مشتزن بیتجربهای است و ببر به همه گفت که مسلماَ بازنده نیست چون
یوزپلنگ مشتزن خامی است.شب مسابقه فرا رسید.
ببر و یوزپلنگ به شکار نرفته بودند و خیلی گرسنه بودند، میخواستند هرچه زودتر مسابقه به اتمام رسد و
گرازهای وحشی تازه شکارشده را که جانوران بایستی همراه داشته باشند بخورند.اما در ساعت موعود هیچکس نیامد.
روباهی گفته بود:«من این قضیه را اینطور تجزیه و تحلیل میکنم: اگر یوزپلنگ برنده مسلم است و ببر مسلماَ
بازنده نیست پس مساوی خواهند شد و چنین مسابقهای بسیار خستهکننده است.مخصوصاَ وقتی طرفین مسابقه مشتزنهای خام و بیتجربهای هستند.»
جانوران دیگر این منطق را پذیرفتند و به گود نزدیک نشدند.وقنی شب به نیمه رسید و مشهود گشت که حیوانات
نخواهند آمد و گرازی برای خوردن نخواهد بود ببر و یوزپلنگ به جان یکدیگر افتادند وهر دوآن چنان
مجروح گشتند و آن چنان از پا در افتادند که یک جفت گراز وحشی که از آن حوالی میگذشتند به
آنها حملهور شدند و به سادگی آنها را کشتند.
داستانک