
در میان یاران پیامبراکرم صلی الله علیه واله جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و..
داستان توبه ی مرد جوان
داستان توبه ی مرد جوان ,در میان یاران پیامبراکرم صلی الله علیه واله جوانی بود که در میان مردم به
حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه در بارهاش نمیداد.روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولی شبها
به خانههای مردم دستبرد میزد.یک بار، هنگامی که روز بود، خانهای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب همه
جا را فرا گرفت، از دیوار خانه بالا رفت.از روی دیوار به درون خانه نگریست.خانهای بود پر از اثاث و
زنی جوان که تنها در آن خانه به سر میبرد.شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت.او، به تنهایی در
آن خانه میزیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت میگذراند.دزد جوان با مشاهده جمال و
زیبایی زن، به فکر گناه افتاد.پیش خود گفت: « امشب، شب مراد است.بهرهای از مال و ثروت ،
و بهرهای از لذّت و شهوت!» سپس لختی اندیشید.ناگهان نوری الهی به آسمان جانش زد و دل تاریکش را به
نور هدایت افروخت.با خود گفت: «به فرض، مال این زن را بردم و دامن عفتش را نیز لکّهدار کردم، پس
از مدّتی میمیرم و به دادگاه الهی خوانده میشوم.در آن جا، جواب صاحب روز جزا را چه بدهم؟!»
داستان توبه ی مرد جوان
از عمل
خود پشمیان شد، از دیوار به زیر آمد و خجلت زده، به خانه خویش بازگشت.صبح روز بعد، به مسجد آمد
و به جمع یاران رسول خدا صلی الله علیه واله پیوست.در این هنگام زن جوانی به مسجد در آمد و
به پیامبر گفت: «ای رسول خدا! زنی هستم تنها و دارای خانه و ثروت.شوهرم از دنیا رفته و کسی را
ندارم.شب گذشته، سایهای روی دیوار خانهام دیدم.احتمال میدهم دزد بوده، بسیار ترسیدم و تا صبح نخوابیدم.از شما میخواهم
مرا شوهر دهید، چیزی نمیخواهم؛ زیرا از مال دنیا بینیازم.»
داستان توبه ی مرد جوان
در این هنگام، پیامبر صلی الله علیه وآله نگاهی به
حاضران انداخت.در میان آن جمع، نظر محبتآمیزی به دزد جوان افکند و او را نزد خویش فرا خواند.سپس از او
پرسید: «ازدواج کردهای؟» – نه! – حاضری با این زن جوان ازدواج کنی؟ – اختیار با شماست.
داستان توبه ی مرد جوان
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله زن را به ازدواج وی در آورد و سپس فرمود:«برخیز و با همسرت به
خانه برو!» جوان پرهیزکار برخاست و همراه زن به خانهاش رفت و برای شکرگزاری به درگاه خدا، سخت مشغول نماز
و عبادت شد.زن، که از کار شوهر جوانش سخت شگفتزده بود، از او پرسید: «این همه عبادت برای چیست؟! جوان
پاسخ داد: «ای همسر باوفا! عبادت من سببی دارد.من همان دزدی هستم که دیشب به خانهات آمدم، ولی برای رضای
خدا از تجاوز به حریم عفت تو خودداری کردم و خدای بنده نواز، به خاطر پرهیزکاری و توبه من، از راه حلال، تو را با این خانه و اسباب به من عطا نمود.به شکرانه این عنایت، آیا نباید
سخت در عبادت او بکوشم؟!» زن لبخندی زد و گفت: «آری، نماز، بالاترین جلوه سپاس و شکرگزاری به درگاه خداوند
است!» داستانک