بهلول در زمان هارون الرشید زندگی می کرد و از شاگردان امام موسی کاظم (ع) بود
بهلول یکی از معروف ترین چهره های داستانی ماست و داستان های فراوانی از دانایی او نقل شده است در حالی که مردم شهر در آن زمان او را بهلول مجنون می خواندند. زیرا در زمانی برای حفظ جانش تصمیم گرفت خود را به دیوانگی بزند . داستان بهلول و شیخ یکی از همین داستان های زیباست که در ادامه می خوانید
داستان بهلول و شیخ
آورده اند که شیخ جنید بغدادی به عزم سیر از بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او. شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند: «او مردی دیوانه است!»
گفت: «او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.»
شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید: «چه کسی؟»
شیخ گفت : «منم شیخ جنید بغدادی.»
بهلول پرسید: «تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می کنی؟»
شیخ گفت: «آری.»
بهلول پرسید: «طعام چگونه می خوری؟»
شیخ جواب داد: «اول بسم الله می گویم و از پیش خود می خورم و لقمه کوچک برمی دارم، به طرف راست دهان می گذارم و آهسته می جوم و به دیگران نظر نمی کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی شوم و هر لقمه که می خورم بسم الله می گویم و در اول و آخر دست می شویم.»
بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و گفت: «تو می خواهی مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی دانی!»
پس به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند: «یا شیخ این مرد دیوانه است.»
خندید و گفت: «سخن راست را از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید.»
بهلول پرسید: «چه کسی هستی؟»
جواب داد: «شیخ بغدادی که طعام خوردن خود نمی داند.»
بهلول گفت: «آیا سخن گفتن خود را می دانی؟»
شیخ گفت: «آری.»
داستان بهلول و شیخ بغدادی
پرسید: «چگونه سخن می گویی؟»
شیخ گفت: «سخن به قدر می گویم و بی حساب نمی گویم و به قدر فهم
مستمعان می گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می کنم و چندان سخن
نمی گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می کنم.
پس هرچه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.»
بهلول گفت: «گذشته از طعام خوردن، سخن گفتن را هم نمی دانی!»
پس برخاست و دامن بر شیخ افشاند و برفت. مریدان گفتند:
«یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟!»
جنید گفت: «مرا با او کار است، شما نمی دانید. باز بدنبال او رفت تا به او رسید.»
بهلول گفت: «از من چه می خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و
سخن گفتن خود را نمی دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می دانی؟»
شیخ گفت: «آری.»
ارشاد شیخ توسط بهلول
بهلول پرسید: «چگونه می خوابی؟»
شیخ گفت: «چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب می شوم
و پس از آن آداب خوابیدن را بیان کرد.»
بهلول گفت: «فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی دانی!»
خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت: «ای بهلول من هیچ نمی دانم، تو قربه الی الله مرا بیاموز.»
بهلول گفت: «چون به نادانی خود معترف شدی ترا بیاموزم. بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب بجا آوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.»
شیخ گفت: «جزاک الله خیرا.»
بهلول ادامه داد: «و در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود، هر عبارت که بگویی وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد و در خواب کردن اینها که گفتی همه فرع است. اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد مسلمانان نباشد.»
بد نیست بدانید بهلول که بود؟
بُهلول (بهلول دانا، بهلول مجنون )کوفی یا ابو وهیب بن عمرو صیرفی کوفی، یکی از عقلای مجانین سده دوم هجری و معاصر هارونالرشید بود.وی در کوفه نشو و نما یافت و مردم محل او را با نام فارسی بهلول دانا مینامیدند.
برخی او را پسرعموی هارون الرشید دانسته اند.
بهلول عاقل دیوانه نما یکی از شاگردان امام کاظم علیه السلام، عالم و عارف کامل، بود. او برای حفظ جان خود از گزند هارون الرّشید، با اشاره ی امام کاظم علیه السلام خود را به دیوانگی زد و از آن پس به «بهلول مجنون» معروف گردید.
روایت شده است که هارون (پنجمین خلیفه ی عباسی) میخواست برای بغداد «قاضی القضات» تعیین کند. در این باره با اصحاب و علما مشورت کرد. همه ی آنان بهلول را برای این کار شایسته دانستند.
هارون، بهلول را احضار کرد و به او گفت: «ای فقیه هوشمند! ما را در قضاوت، یاری کن.»
بهلول گفت: من برای این کار صلاحیّت ندارم.»
هارون گفت: «همه ی اطرافیان و مردم بغداد، تو را برای این کار شایسته میدانند.»
بهلول که بود؟
بهلول پاسخ داد: «شگفتا! من خودم به خودم آگاهتر از دیگران هستم. وانگهی اینکه میگویم: صلاحیّت ندارم، یا راست میگویم که صلاحیّت ندارم، یا دروغ میگویم. در این صورت آدم دروغگو، شایسته ی مقام قضاوت نیست.»
هارون گفت: «تو را آزاد نمیکنم تا این مقام را بپذیری».
بهلول که چنین دید، گفت: «اکنون که چنین است، یک شب به من مهلت دهید، تا در این مورد بیاندیشم».
به او مهلت دادند، به خانه اش رفت، فردای آن روز، صبح زود با چوبی بلند که در دست داشت از خانه بیرون آمد و خود را به دیوانگی زد و وارد بازار شد. مردم دیدند بهلول، لباس و عبا و عمامهاش، کج و معوج شده و چوبی به دست گرفته و بر آن سوار شده و فریاد میزند، از پیش رویم کنار روید تا اسبم به شما لگد نزند. مردم گفتند: حضرت بهلول، دیوانه شده است. این خبر به هارون رسید، هارون گفت:
«ما جَنَّ وَ لکِنْ فَرَّ بِدِینِهِ مِنّا؛ او دیوانه نشده است، بلکه با این کار برای حفظ دینش از ما فرار کرد.»
یکی بود و مرکز پاسخ گویی سوالات دینی