نیک صالحی | پرتال اطلاع رسانی ، سرگرمی ، سینما و …
  • نیک صالحی
    • تماس با ما
  • فال
    • انواع فال و طالع بینی
    • فال روزانه
    • فال روز تولد
    • فال حافظ
    • فال کارت
  • خبر
    • اخبار ایران و جهان
    • اخبار اختصاصی
    • اخبار علمی
    • اخبار ورزشی
    • اخبار حوادث
    • موبایل و کامپیوتر
  • سینما
    • فرهنگ و هنر
    • استوری چهره ها
    • فرهنگ و سینما
  • سرگرمی
    • چه خبر از کجا ؟
    • اس ام اس مناسبتی
    • کاریکاتور
    • مطالب گوناگون
    • سوژه های خنده دار
    • معما ، ضرب المثل،چیستان
    • گزارش تصویری
    • داستان های کوتاه
    • خودرو
  • گردشگری
  • سلامت
    • شاخص توده بدنی
    • تغذیه و سلامت
    • پزشکی و درمان
    • زناشویی و همسرداری
    • آشپزی و دسر
    • روانشناسی
    • پیشگیری از ایدز
    • مبارزه با اعتیاد
  • سبک زندگی
    • مد روز
    • کاردستی
    • زیبایی و آرایش
    • خانه داری
    • دکوراسیون
  • فیلم
  • احکام
  • تبلیغات
    • درج آگهی در سایت
پنج شنبه ۰۶ / ۱۱ / ۰۱
یادگیری، همیشه، همه جا با فرادرس
داستان > داستان کوتاه > داستان او پشت پنجره بود

داستان او پشت پنجره بود

تاریخ بروزرسانی : 2017-07-11
گردآوری : نیک صالحی
اشتراک گذاری :

داستان او پشت پنجره بود , روزی از روزها جانی با خانواده اش برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ به مرزعه رفته بودند.

داستان او پشت پنجره بود

داستان او پشت پنجره بود , مادربزرگ یک تیر و کمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه.موقع بازی
جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خانگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت.جانی وحشت
زده شد لاشه رو برداشت و برد پشت دیوار قایم کرد.وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش سالی همه چیزو
دیده ولی حرفی نزد.مادربزرگ به سالی خواهر جانی گفت توی شستن ظرف ها کمکم کن.ولی سالی گفت : مامان بزرگ
جانی بهم گفته که می خواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه.و زیر لبی به جانی گفت : اردکه رو یادت
میاد؟ جانی سریع رفت و ظرفا رو شست.

داستان او پشت پنجره بود

داستان او پشت پنجره بود

بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که می خواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت : متاسفانه
من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم.سالی لبخندی زد و گفت : نگران نباشید چونکه جانی به
من گفته می خواد کمک کنه.و زیر لبی به جانی گفت : اردکه رو یادت میاد؟ سالی رفت ماهیگیری و
جانی تو درست کردن شام کمک کرد.چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش
کارای سالی رو هم انجام بده.تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش گفت.مادربزرگ
لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت: عزیزدلم می دونم چی شده.من اون موقع کنار پنجره بودم و
همه چیز رو با چشم های خودم دیدم اما چون خیلی دوستت دارم همون لحظه بخشیدمت.من فقط می خواستم
ببینم تا کی می خوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره! عصرایران

در ایام قرنطینه در منزل بی نهایت کارتون ببینین
این بازی خیلی خوبه حتما ببینید و انجام بدید
برچسب ها: داستان داستان کوتاه
اخبار مرتبط:
داستان چوپان و مار داستان آموزنده چوپان و مار
داستان فامیل خدا داستان خواندنی فامیل خدا
داستان عابد و شیطان داستان آموزنده عابد و شیطان
داستان میخانه داستان مفهومی میخانه و مسیحیان
پیشنهادات ویژه
  • هم اکنون دیگران می خوانند
فال و طالع بینی
فال روزانه
فال حافظ
استخاره با قرآن
فال شیخ بهایی
فال چوب
فال روز تولد
فال کارت
فال قهوه
یادگیری، همیشه، همه جا با فرادرس
مروری بر گذشته
نویسنده معاصر ۴ نفر از بهترین نویسندگان کتاب رمان که با دنبال کردن آثار آنها درس زندگی خواهید گرفت
نویسنده برتر ایرانی ۶+۱ نویسنده برتر ایرانی که باید آثارشان را خواند
رمان طنز زندگی ، یک رمان طنز است!
کتاب ایرانی برتر معرفی ۵ کتاب ایرانی برتر از میان صدها اثر داستانی برگزیده جهان
logo-samandehi
  • خانه
  • تبلیغات در سایت
  • ویدئو و موزیک
  • تماس با ما
  • تعبیر خواب
  • آر اس اس

©باز نشر مطالب اختصاصی سایت فقط با ذکر منبع و لینک مطلب در سایت niksalehi.com مجاز میباشد . طراحی سایت با آنلاینر

Copyright (c) 2003-2023 Niksalehi.com All Rights Reserved
دامنهاستخدامویدئو
مهرگیاه