
داستان او دلش میخواست , اینبار پای خواسته خودش ایستاده و با ازدواج اجباری مخالفت کرد. از خانواده ترد شد، عشق خودش رو هم از دست داد.
داستان او دلش میخواست
داستان او دلش میخواست , وقتی بچه بود دلش میخواست نقاشی یاد بگیرد. آرزو داشت مداد رنگی های ۲۴ رنگ
با جعبه فلزی داشته باشه. دلش میخواست روزی برایش دفتر نقاشی فیلی از این بزرگا بخرن.
دلش میخواست کلاس بره و یاد بگیره که چطور نقاشی کنه.
هیچ موقع نگفت که چی میخواد. براش دفتر فیلی و مداد رنگی ۲۴ رنگ خریدن و کلاس نفرستادنش
و اون خیلی تلاش می کرد که بتونه خوب نقاشی کنه اما بلد نبود…
موسیقی:
در نوجوانی دلش میخواست موسیقی یاد بگیره همه پولاشو جمع کرد تا بتونه ارزون ترین گیتار ممکن رو بخره.
اما پدرش مخالفت کرد. او مدت ها روی حرفش ایستاد. یک هفته با خانواده غذا نخورد. پدرش محبتش رو از او دریغ کرد.
بعد از یک هفته، شکست. بنا به تصمیم پدر به همراه سایر بچه ها به کلاس نقاشی رفت.
هرچند در بچگی عاشق نقاشی بود، اولین بار بود که به هنر و نقاشی حس تنفر داشت. بعد از پایان دوره،
تمامی طراحی هاش رو گذاشت توی منقل و همه ش با یه کبریت دود شد رفت هوا…
نویسندگی:
در جوانی با دختری آشنا شد که فیلمنامه نویسی و کارگردانی میکرد. عاشق شد. برای اولین بار
در زندگی نویسندگی کرد. فیلمنامه و داستان بلند نوشت. به خاطر شرایط خانواده نتونست عشق خودش رو
ابراز کنه. خانواده میخواست تا او با دختر خاله ش بنا به مصلحت و در حقیقت یک معامله، ازدواج کنه.
اینبار پای خواسته خودش ایستاده و با ازدواج اجباری مخالفت کرد. از خانواده ترد شد، عشق خودش رو هم از دست داد.
نوشته هاش رو با یه کبریت دود شد رفت هوا…
ویرگول