
مردی در حال مرگ بود.وقتی که متوجه مرگش شد خدا را با جعبه ای در دست دید. خدا : «وقت رفتنه!»مرد: «به این زودی؟ من نقشههای زیادی داشتم!» خدا: «متأسفم، ولی وقت رفتنه.»مرد: «در جعبهات چی دارید؟» خدا : «متعلقات تو را.»مرد: «متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من؛ لباسهام، پولهام و…» خدا: «آنها دیگر مال […]
مردی در حال مرگ بود.
وقتی که متوجه مرگش شد خدا را با جعبه ای در دست دید.
خدا : «وقت رفتنه!»مرد: «به این زودی؟ من نقشههای زیادی داشتم!»
خدا: «متأسفم، ولی وقت رفتنه.»مرد: «در جعبهات چی دارید؟»
خدا : «متعلقات تو را.»مرد: «متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من؛ لباسهام، پولهام و…
»
خدا: «آنها دیگر مال تو نیستند، آنها متعلق به زمین هستند.»مرد: «خاطراتم چی؟»
خدا: «آنها متعلق به زمان هستند.»مرد:
«خانواده و دوستهایم؟»
خدا: «نه، آنها موقتی بودند.»مرد: «پس وسایل داخل جعبه حتماً تن و بدنم هستند!»
خدا : «نه،
آنها متعلق به گرد و غبار هستند.»مرد: «پس مطمئناً روحم است!»
خدا: «اشتباه میکنی، روح تو متعلق به من است.»مرد
با اشک در چشمهایش و با ترس زیاد جعبه در دست خدا را گرفت و باز کرد و دید خالی
است! مرد دلشکسته گفت: «من هرگز چیزی نداشتم؟»
خدا : «درسته.
تو مالک هیچ چیز نبودی!»مرد: «پس من چی داشتم؟»
خدا: «لحظات زندگی مال تو بود.
هر لحظه که زندگی کردی مال تو بود.»
داستانک