
جالینوس روزی از راهی می گذشت، دیوانه ای او را دید مدتی به رخسارش نگریست و سپس به او چشمک زد و آستینش را کشید.جالینوس وقتی به پیش یاران و شاگردان خود آمد گفت : «یکی از شما داروی بهبود دیوانگی به من دهد.» یکی از آنان گفت : «ای دانای هنرمند داروی دیوانگی به […]
جالینوس روزی از راهی می گذشت، دیوانه ای او را دید مدتی به رخسارش نگریست و سپس به او چشمک
زد و آستینش را کشید.
جالینوس وقتی به پیش یاران و شاگردان خود آمد گفت : «یکی از شما داروی بهبود دیوانگی به من دهد.»
یکی از آنان گفت : «ای دانای هنرمند داروی دیوانگی به چه کارت آیدت ؟»
جالینوس پاسخ داد :
«امروز آمده دیوانه ای به رخسارم نگریست و خندید و آستینم را کشید.
او از من خوشش آمده بود.»شاگرد گفت : «این چه ربطی به دیوانگی تو دارد ؟»جالینوس گفت :
گر ندیدی
جنس خود کی آمدی کی به غیر جنس، خود را بر زدیچون دوکس باهم زید بی هیچ شک
در میانشان هست قدر مشترک
داستانک