
شخصی می گفت: می خواهم مردی خردمند و فرزانه را بیابم تا در مشکلات زندگیم با او مشورت کنم.یکی به او گفت: در شهر ما، فقط یک نفر عاقل و خردمند است که آن هم خود را به دیوانگی زده است .اگر سراغ او را بگیری می توانی اکنون او را درمیان کودکان بینی که […]
شخصی می گفت: می خواهم مردی خردمند و فرزانه را بیابم تا در مشکلات زندگیم با او مشورت کنم.
یکی به او گفت: در شهر ما، فقط یک نفر عاقل و خردمند است که آن هم خود را به
دیوانگی زده است .
اگر سراغ او را بگیری می توانی اکنون او را درمیان کودکان بینی که روی یک چوب سوار شده و
با آنان بازی می کند .
آن جوینده می رود و او را در میان کودکان پیدا می کند و صدایش می زند و می گوید:
ای سوار بر چوب، یک لحظه نیز اسب خود را به سوی من بران.
عاقل دیوانه نما به سوی او می تازد و می گوید: زود باش حرف بزن، چه می خواهی؟ من نمی
توانم زیاد توقف کنم، چون اسبم چموش است و به تو لگد می زند !
آن مرد می گوید:
می خواهم از این محله زنی اختیار کنم به نظر تو کدام زنی را بگیرم که مناسب حال من باشد
؟ بهلول می گوید: به طور کلی در دنیا، زن بر سه نوع است: دو نوع آن باعث رنج و
ناراحتی است و نوع سوم مانند گنج سرشار از ثروت و مکنت .
از این سه قسم زن ، یک قسم آن ، کاملا در اختیار تو است و همه مواهب و خوبی
های آن برای تو .
و قسم دیگر ، تنها نیمِ آن به تو تعلق دارد و نیم دیگر آن در اختیار تو نیست .
ولی قسم سوم به قدری از تو جداست که گویی اصلا به تو تعلق ندارد .
حالا که جواب سئوالت را شنیدی زود برو دنبال کارت که ممکن است اسبم به تو لگد بزند و نقش
بر زمینت کند .
بهلول این سخنان را گفت و شتابان به میان کودکان رفت و مشغول بازی شد .
ولی از این طرف نیز مرد بیچاره مبهوت و متحیر بر جای خود ایستاده بود و از آن حرفها چیزی
سر در نیاورده بود .
از اینرو ملتسمانه او را صدا کرد و گفت: بیا مقصودت را از این حرفها بیان کن .
عاقل دیوانه نما دوباره به سوی او دوید و گفت: آن زن که به طور کامل به تو تعلق دارد
، دوشیزه و باکره است که موجب نشاط تو می شود .
و آن زن که فقط نیمی از او به تو تعلق دارد ، بیوه زن فاقد فرزند است .
ولی آن زنی که اصلا به تو تعلق ندارد ، بیوه زنی است که از شوی پیشین خود فرزندی نیز
دارد، زیرا وجود این فرزند ، همیشه این زن را به یاد شوهر قبلی خود می اندازد .
حالا که این حرفها را شنیدی ، برو کنار که اسبم به تو لگد نزند .
این را گفت و دوباره به میان کودکان رفت .
آن مرد دوباره فریاد زد: ای خردمند فرزانه ، یک سئوال دیگر دارم.
خواهش می کنم آن را نیز پاسخ ده تا دیگر بروم .
عاقل دیوانه نما می گوید: زود سئوالت را بیان کن .
مرد می پرسد: تو با این همه عقل و فهم ، چرا رفتارهای کودکانه و دیوانه وار انجام می دهی؟
پاسخ می دهد: این اوباش ( دستگاه حکومتی وقت ) به این فکر افتاده اند که مرا قاضی شهر کنند،
من خیلی کوشیدم که زیر بار این کار نروم ، ولی دست از سرم برنداشتند ، چاره ای ندیدم جز
آنکه خود را به دیوانگی بزنم تا در این دستگاه ظالم قاضی نشوم .
داستانک