
آورده اند که : در زمانهای قدیم ، مردی از بیابانی می گذشت ، ناگهان چشمش به مرد عربی افتاد که کنار راه نشسته بود و زار زار می گریست.مرد با خودش گفت : ” این مرد عرب کیست ؟ و چه مصیبتی برای او پیش آمده است که این چنین گریه می کند .” […]
آورده اند که : در زمانهای قدیم ، مردی از بیابانی می گذشت ، ناگهان چشمش به مرد عربی افتاد
که کنار راه نشسته بود و زار زار می گریست.
مرد با خودش گفت : ” این مرد عرب کیست ؟ و چه مصیبتی برای او پیش آمده است که
این چنین گریه می کند .
” مرد مسافر جلوتر رفت و دربرابر مرد عرب ایستاد .
او چنان می گریست که دل مرد ، برایش کباب شد .
علت گریه را از آن مرد پرسید و منتظر جواب شد .
مرد عرب ، همچنان زار زار می گریست و گریه امانش نمی داد تا سخن بگوید .
چشم مرد ناگهان به سگی افتاد که که در کنار مرد عرب ، بی حرکت ، همچون مردگان افتاده بود
.
از او پرسید : ” این سگ مرده است یا زنده ؟ چرا چیزی نمی گویی ؟ حرفی بزن شاید
کاری از دست من برآید .
شاید بتوانم به تو کمک کنم .
”
مرد عرب ، در حال گریه به سگ اشاره کرد و گفت : ” مگر نمی بینی ؟ این
سگ بیچاره و وفادار ، مرده است .
گریه من هم به خاطر مرگ اوست .
من در غم از دست دادن این سگ است که این چنین غمگینانه گریه می کنم .
” مرد در دل ، خندید ؛ ولی جلوی خنده اش را گرفت و گفت : ” گریه برای مرگ
یک سگ ؟ چیزی که در دنیا فراوان است ، سگ.
گیرم که سگت مرده باشد ، این که دیگر گریه ندارد ، یک سگ دیگر پیدا کن .
دنیا که به آخر نرسیده است .
تو چنان گریه می کنی که من گمان کردم عزیزی را از دست داده ای .
” مرد عرب که همچنان زار زار می گریست ، گفت : ” تو که درباره این سگ چیزی نمی
دانی ، اگر می دانستی که این سگ ، چگونه سگی است ، این حرف را نمی زدی.
” ناگهان سگ تکانی خورد و مرد رهگذز با خوشحالی گفت : ” سگت هنوز نمرده است .
او هنوز زنده است .
” عرب با تأسف گفت : ” نه .
دیگر فایده ای ندارد .
او دارد می میرد .
هیچ راهی هم برای زنده نگهداشتن او نیست .
او حتما ً خواهد مرد .
” مرد رهگذر گفت : ” اصلاً بگو ببینم ، چه شد که ناگهان سگت به این حال افتاد ؟
آیا بیمار بود و ناراحتی داشت ؟ ” مرد عرب گفت : ” نه سگ من پیش از مشکلی نداشت
و سالم بود .
بگذار که همه چیز را درباره این سگ برایت بگویم .
” او لحظه ای از گریستن ایستاد و گفت : ” هیچوقت سگی این چنین وفادار ندیده بودم .
هم زیرک بود و باهوش و هم صبور و بردبار / اگر یک روز هم به او غذا نمی دادم
، اعتراضی نمی کرد .
تا اینکه امروز وقتی از صحرا بر می گشتیم ، گرسنگی بر او چیره شد و از شدت گرسنگی به
حال مرگ افتاد .
بیچاره اگر کمی غذا برای خوردن داشت ، اینگونه نمی مرد .
”
در همین موقع ناگهان چشم مرد به انبانی ( = کیسه آذوقه ) پُر افتاد که در دست مرد
عرب بود.
مرد رهگذر رو به مرد عرب کرد و گفت : ” در آن انبان چه داری ؟ ” عرب با
لحنی غمگین گفت : ” چه می خواهی باشد ؟ مقداری نان و غذا که خوراک شبم در آن است
.
” مرد با تعجب رو به مرد عرب کرد و گفت : ای ابله تو کیسه ای پر از نان
داری و سگت دارد از گرسنگی می میرد ؟ ” مرد عرب گفت : ” درست است که من این
سگ را بسیار دوست دارم ، اما این علاقه به اندازه ای نیست که نان و خوراک خودم را به
او ببخشم .
مگر نشنیده ای که گفته اند : نان را بدون پول نمی توان تهیه کرد ، آن هم در بیابان
/ اما اشک ،مجانی و رایگان است .
پس هرچه در مرگ سگم بگریم ، هزینه ای برایم نخواهد داشت و رایگان خواهد بود .
مرد رهگذر با خشم بسیار به مرد عرب نگریست .
چنان از او ناراحت بود که دوست داشت خفه اش کند .
در عمرش مردی به این خسیسی ندیده بود که نان در انبان داشته باشد و به سگ گرسنه اش
ندهد .
او همچنین احمق تر از او هم ندیده بود که به سگ نان ندهد ، ولی در مرگ آن حیوان
، زار زار اشک بریزد .
مرد رهگذر با عصبانیت و ناراحتی فراوان به مرد عرب گفت : ” وای بر تو ای مرد خسیس که سگی را با گرسنگی می کشی.
سگی را که به گفته خودت آن همه به تو خدمت کرده است .
وای بر تو که گناهی بزرگ کرده ای .
”
داستانک