
از همان جلوی در میشد فهمید جمعیت زیادی در ساختمان است.راهروها این را بیشتر نشان میداد.آسانسور فقط ۴ نفر ظرفیت داشت و بیشتر آدمها مجبور بودند از پلهها بالا و پایین بروند.یک داستان تکراری مرد هم آرامآرام از پلهها بالا رفت.به طبقه اول که رسید تعجب کرد؛ هنوز جوان بود؛ جوان و کوهنورد، اما یک […]
راهروها این را بیشتر نشان میداد.
آسانسور فقط ۴ نفر ظرفیت داشت و بیشتر آدمها مجبور بودند از پلهها بالا و پایین بروند.
یک داستان تکراری مرد هم آرامآرام از پلهها بالا رفت.
به طبقه اول که رسید تعجب کرد؛ هنوز جوان بود؛ جوان و کوهنورد، اما یک طبقه بیشتر بالا نیامده، نفسش
به شماره افتاده بود.
آنقدر این حال برایش عجیب بود که یکی دو دقیقهای روی تنها صندلی خالی نشست.
در کیفش را باز کرد و از بطری آب معدنیای که همیشه همراه داشت، چند جرعهای نوشید.
حس میکرد سرش گیج میرود اما نمیتوانست بیشتر بنشیند.
فقط چند دقیقه به وقتی که از قبل تعیین شده بود، بیشتر باقی نمانده بود.
پلهها را بالا رفت؛ از طبقه دوم هم گذشت و به طبقه سوم رسید.
شمارههای روی دیوار را نگاه کرد؛ کاغذی از جیبش بیرون آورد و نگاهی به آن انداخت بعد مثل اینکه بخواهد
راهی را به کسی نشان دهد، با دستش به سمت چپ اشاره کرد.
چند ثانیهای مکث کرد و سپس به راهروی سمت چپ پیچید.
دفتر شعبه روبهرویش بود؛ اتاق کوچکی با سه میز و تعداد زیادی مراجعه کننده.
هر طور بود خودش را به یکی از میزها رساند؛ نفسی تازه کرد و کاغذی را که در دست داشت
جلوی خانمی که پشت میز نشسته بود گذاشت و گفت: ساعت ده و نیم وقت رسیدگی داریم.
زن نگاهی به کاغذ انداخت؛ دفترچهای را از کشوی میزش بیرون آورد؛ ورق زد و بعد از اینکه عددهای روی
صفحه آخر را نگاه کرد، سر بلند کرد و گفت: پروندهتون رو دادم داخل، منتظر باشین تا صداتون کنن.
یک داستان تکراری مرد نفس بلندی که شبیه آه بود، کشید و از میان آدمهای پشت سرش از اتاق بیرون
آمد.
نگاهی به راهرو انداخت.
دو طرف صندلیهایی گذاشته بودند و زنها و مردهایی روی آنها نشسته بودند؛ عده دیگری هم کنار دیوارها ایستاده بودند.
به آنها که نگاه کرد، متوجه شد بیشترشان مثل خودش هستند؛ ناآرام و سردرگم و بیقرار.
در کیفش را دوباره باز کرد؛ چند جرعهای آب نوشید و نفس عمیقی کشید.
دوباره که چشم گرداند، همسرش را دید؛ انتهای راهرو کنار دیوار ایستاده بود.
سرش پایین و چشمهایش موزاییکهای کف راهرو را نگاه میکرد؛ دستهایش در هم گره بود و دندانهایش لب پایین را
میگزید.
این حالت را خوب میشناخت؛ حالا میدانست رویا هم، عصبی و نگران است.
زن ،شروع به صحبت کرد .
از چیزهایی که دوست داشته، از چیزهایی که آنقدر ساده و دمدستی بودهاند که اسم بردن از آنها هم شاید
خندهدار به نظر برسد.
از اینکه آنچه را دوست داشته بگوید یا بشنود از نگاه همسرش فقط نوعی لوسبازی بوده و او همیشه محکوم
به اینکه لوس و سادهانگار است.
نمیدانست باید چکار کند؟ پیش رویا برود یا همانجا بماند؟ در ذهنش دنبال حرفهایی میگشت که آماده کرده بود.
انگار حالا حرفها، خیلی دور بودند؛ دورتر از آنچه به خاطر بیایند.
میان این جستجو و آن دودلی، یک نفر از اتاق روبهرو او و همسرش را صدا کرد.
زودتر از رویا وارد اتاق شد.
ایستاد تا او هم بیاید.
سلامی نه چندان گرم بینشان رد و بدل شد.
نشستند و همان ماجرای تکراری؛ یادش آمد وقتی این صحنه را در بعضی فیلمها میدید، هم خودش و هم رویا
میخندیدند و با هم میگفتند: بازم همون ماجرای تکراری! یک داستان تکراری حالا خودشان بازیگران ماجرای تکراری بودند.
رویا که از آن زندگی خسته بود، میگفت: آقای قاضی، دیگه توان ادامه دادن این زندگی رو ندارم.
بعد هم کلی حرفهای دیگر گفت؛ از چیزهایی که دوست داشته، از چیزهایی که آنقدر ساده و دمدستی بودهاند که
اسم بردن از آنها هم شاید خندهدار به نظر برسد.
از اینکه آنچه را دوست داشته بگوید یا بشنود از نگاه همسرش فقط نوعی لوسبازی بوده و او همیشه محکوم
به اینکه لوس و سادهانگار است.
از اینکه در نگاه همسرش زندگی فقط کار کردن و خسته آمدن به خانه و شام خوردن و خوابیدن و
باز هم صبح و رفتن به محل کار بوده و جز اینها بقیهاش همان لوسبازیهای مخصوص آدمهایی مثل رویا بوده
است و…
زن اینها را میگفت و آهستهآهسته اشک میریخت و صحنههای تکراری همان فیلمها باز هم تکرار میشد.مرد حرف زیادی برای
گفتن نداشت؛ میگفت همسرش را دوست دارد؛ بیش از آنکه او فکرش را هم بکند و زن بر حرف خودش
اصرار داشت و میگفت: اگر هم منو دوست داره، من دیگه این نوع دوست داشتن رو نمیپذیرم.
میخوام بقیه عمرم رو اون طور که دوست دارم زندگی کنم…
یک داستان تکراری قاضی هم همان مسیر تکراری را میرفت؛ قدری نصیحت و بعد هم اینکه طرفین، داوری به دادگاه
معرفی کنند.
همان صدای تکراری در راهرو پیچید و مرد و زن جوانی وارد اتاق شدند.
منبع : جام جم آنلاین
پیشنهادات ویژه