شخص جوانی گندم بر در آسیاب برد که آرد نماید. اتفاقا آسیابان مشغول کاری بود..
که آرد نماید.اتفاقا آسیابان مشغول کاری بود.آن شخص از فرصت استفاده کرد و از سایر جوال ها گندم بیرون می
آورد و در جوال خود می ریخت.آسیابان متوجه شد و گفت: ای احمق! چرا چنین می کنی؟ گفت: به جهت
این که احمق هستم.
داستان به جهت این که احمق هستم
گفت: اگر راست می گویی چرا از جوال خود گندم بیرون نمی آوری و به جوال دیگران نمی ریزی؟ گفت:
اکنون که چنین می کنم یک احمق هستم و اگر چنان کنم دو احمق خواهم بود.داستانک