مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.یک روز می خواست دنبال کاری برود.به شاگردش گفت:این کوزه پر از زهر است!مواظب باش آن را دست نزنی!شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و… استادش رفت.شاگردهم پیراهن یک مشتری را بر داشت و بهدکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد […]
مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.یک روز می خواست دنبال کاری برود.به شاگردش گفت:این کوزه پر از
زهر است!مواظب باش آن را دست نزنی!شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و…
استادش رفت.شاگردهم پیراهن یک مشتری را بر داشت و بهدکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و
دو نان داغ و تازه گرفت وبعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان
دراز کشید.خیاطساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید:چرا خوابیده ای؟شاگرد ناله کنان پاسخ داد: تو که
رفتی من سرگرم کار بودم،دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت.وقتی من متوجه شدم،از ترس تو،
زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم!داستانک