سهراب سپهری (۱۵ مهر ۱۳۰۷ کاشان – ۱ اردیبهشت ۱۳۵۹ تهران) شاعر، نویسنده و نقاش اهل ایران بود.
اشعار عاشقانه سهراب سپهری
سهراب سپهری (۱۵ مهر ۱۳۰۷ کاشان – ۱ اردیبهشت ۱۳۵۹ تهران) شاعر ، نویسنده و نقاش اهل ایران
بود.
او از مهمترین شاعران معاصر ایران است و شعرهایش به زبانهای بسیاری از جمله انگلیسی، فرانسوی، اسپانیایی و ایتالیایی ترجمه
شدهاند.
در ادامه اشعار عاشقانه سهراب سپهری را بخوانید.
دروگران پگاه / اشعار عاشقانه سهراب سپهری
پنجره را به پهنای جهان می گشایم: جاده تهی است.
درخت گرانبار شب است.
نمی لرزد ، آب از رفتن خسته است : تو نیستی ، نوسان نیست تو نیستی ، و تپیدن گردابی
است تو نیستی ، و غریو رودها گویا نیست ، و دره ها ناخواناست می آیی : شب از چهره
ها بر می خیزد ، راز از هستی می پرد می روی : چمن تاریک می شود ، جوشش چشمه
می کشند چشمانت را می بندی : ابهام به علف می پیچد سیمای تو می وزد ، و آب بیدار
می شود می گذری ، و آیینه نفس می کشد جاده تهی است.
تو باز نخواهی گشت ، و چشم به راه تو نیست پگاه ، دروگران از جاده ی روبرو سر می
رسند: رسیدگی خوشه هایم را به رویا دیده اند.
شب هم آهنگی / اشعار عاشقانه سهراب سپهری
لب ها می لرزند.
شب می تپد.
جنگل نفس می کشد.
پروای چه داری ، مرا در شب بازوانت سفر ده انگشتان شبانه ات را می فشارم ، و باد شقایق
دوردست را پر پر می کند به سقف جنگل می نگری: ستارگان درخیسی چشمانت می دوند بی اشک چشمان تو
ناتمام است ، و نمناکی جنگل نارساست دستانت را می گشایی ، گره تاریکی می گشاید لبخند می زنی ،
رشته ی رمز می لرزد می نگری ، رسایی چهره ات حیران می کند بیا با جاده ی پیوستگی برویم
خزندگان درخوابند.
دروازه ی ابدیت باز است.
آفتابی شویم چشمان را بسپاریم ،که مهتاب آشنایی فرود آمد لبان را گم کنیم ، که صدا نا بهنگام است
در خواب درختان نوشیده شویم ، که شکوه روییدن در ما می گذرد باد می شکند.
شب راکد می ماند.
جنگل از تپش می افتد جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم ، و شیره ی گیاهان به سوی ابدیت
می رود.
آوای گیاه / اشعار عاشقانه سهراب سپهری
از شب ریشه سر چشمه گرفتم ، و به گرداب آفتاب ریختم بی پروا بودم : دریچه ام را به
سنگ گشودم مغاک چنبش را زیستم هوشیاری ام شب را نشکافت ، روشنی ام روشن نکرد: من تو را زیستم
، شبتاب دوردست! رها کردم ، تا ریزش نور ، شب را بر رفتارم بلغزاند بیداری ام سر بسته ماند
: من خوابگرد راه تماشا بودم و همیشه کسی از باغ آمد ، و مرا نوبر وحشت هدیه کرد و
همیشه خوشه چینی از راهم گذشت ، و کنار من خوشه ی راز از دستش لغزید و همیشه من ماندم
و تاریک بزرگ ، من ماندم و همهمه ی آفتاب و از سفر آفتاب ، سرشار از تاریکی نور آمده
ام: سایه تر شده ام و سایه وار بر لب روشنی ایستاده ام شب می شکافد ، لبخند می شکفد
، زمین بیدار می شود صبح از سفال آسمان می تراود و شاخه ی شبانه ی اندیشه ی من بر
پرتگاه زمان خم می شود.
پرچین راز / اشعار عاشقانه سهراب سپهری
بیراهه رفتی ، برده ی گام ، رهگذر راهی از من تا بی انجام ، مسافر میان سنگینی پلک و
جوی سحرا.
در باغ ناتمام تو ، ای کودک! شاخسار زمرد تنها نبود ، بر زمینه ی هولی می درخشید.
در دامنه ی لالایی ، به چشمه ی وحشت می رفتی ، بازوانت دو سا حل نا همرنگ شمشیر و
نوازش بود فریب را خندیده ای ، نه لبخند را ، ناشناسی را زیسته ای ، نه زیست را و
آن روز ، و آن لحظه ، از خود گریختی ، سر به بیابان یک درخت نهادی ، به بالش
یک وهم در پی چه بودی ، آن هنگام ، در راهی از من تا گوشه گیر سکت آیینه ،
درگذری از میوه تا اضطراب رسیدن؟ ورطه ی عطر را بر گل گستردی ، گل را شب کردی ، در
شب گل تنها ماندی ،گریستی همیشه ـ بهار غم را آب دادی ، فریاد ریشه را در سیاهی فضا روشن
کردی ، بر تب شکوفه شبیخون زدی ، باغبان هول انگیز و چه از این گویاتر ، خوشه شک پروردی
و آن شب ، آن تیره شب ، در زمین بستر بذر گریز افشاندی و بالین آغاز سفر بود ،
پایان سفر بود ، دری به فرود ، روزنه ای به اوج گریستی ، ( من ) بی خبر ،
بر هر جهش ، در هر آمد ، هر رفت وای ( من ) کودک تو ، در شب صخره
ها ، از گود نیلی بالا چه می خواست؟ چشم انداز حیرت شده بود ، پهنه ی انتظار ، ربوده
ی راز ، گرفته ی نور و تو تنها ترین ( من ) بودی و تو نزدیک ترین ( من
) بودی و تو رساترین ( من ) بودی ، ای ( من ) سحرگاهی ، پنجره ای بر خیرگی
دنیا ها سر انگیز.
گردآوری گروه نیک صالحی