دلنوشته بهروز افخمی کارگردان سینما برای امام خمینی (ره)

بهروز افخمی کارگردان سینما , توی پیادهرو، در حالی که مراقب بودم رهگذرها نبینند، گریه میکردم و همینطور وقت و بیوقت گریه میکردم.
بهروز افخمی کارگردان سینما
بهروز افخمی کارگردان سینما نوشت : ۱۰ سال و بیشتر از جوانی من، در بیم و امید و در
کشاکش عذاب و لذت عشقی غریب و مرموز گذشت.
آنکه دوستش داشتم، دیر آمده بود و پیر بود و از همان زمان که چشمم به جمالش روشن شد بر
ارابه مرگ نشسته بود.
دیر آمده بود و زود میخواست برود.
بهروز افخمی کارگردان سینما
زمستان سال دوم بود که قلبش درد گرفت و بستری شد.
پشت پنجرهای توی ساختمان ۱۳ طبقه تلویزیون به درختهای پیر و قدبلند خیابان ولیعصر نگاه میکردم که آرام آرام
زیر برفی که فرو میریخت، سفید میشدند و گریه میکردم.
توی پیادهرو، در حالی که مراقب بودم رهگذرها نبینند، گریه میکردم و همینطور وقت و بیوقت گریه میکردم.
روی صفحه تلویزیون ظاهر شد و با صدایی که گرفته بود و دو رگه شده بود، حرف زد و
گفت چیزیش نیست و قرار نیست بمیرد.
میدانستم دروغ نمیگوید، فهمیدم گریهام شنیده و فهمیدم رضایت داده باز هم پیش ما بماند.
باور داشتم مرگ برای اینکه او را ببرد، از خودش اجازه خواهد گرفت…
و هنوز همینطور فکر میکنم.
نزدیک ۱۰ سال بعد از آن، تقریبا هر روز صبح، وقتی چشم باز میکردم، بیاختیار به این خیال میافتادم که
مبادا دیشب….
بعد، وقتی میدیدم خبری نیست، خوشحال میشدم و آن روز را مثل یک هدیه گرانبها تحویل میگرفتم و غنیمت میشمردم.
۱۰ سال و بیشتر از جوانی من و میلیونها جوان آدمتر از من، اینطوری گذشت.
عشق ما عشقی نافرجام بود و از اول معلوم بود که نافرجام است.
اصلا ارزش ماجرا در این بود که میدانستیم به جایی نمیرسد و قرار نیست برسد.
بهروز افخمی کارگردان سینما
میدانستیم مهمان شدهایم به تماشای هنگامهای که مال عالم بیافسانه و بیخیال امروز نیست و زیاد هم دوام نخواهد آورد.
این بود که سعی میکردیم قدر هر روز را بدانیم و بدانیم زود تمام خواهد شد و وقتی تمام شود،
کمکم باورناپذیر خواهد شد و زمانی میرسد که خودمان هم فراموشش خواهیم کرد.
آنها که از من عاشقتر و زیرکتر بودند، پیشدستی کردند و رفتند به جایی که میدانستند او میخواهد برود.
آنها توانستند از شکافی عبور کنند که زمانه عسرت را شکافته بود و توانستند لحظه را به ابدیت تبدیل کنند.
آنها، جایی منتظر او ماندند که میدانستند میآید، در حالی که همیشه جوان و پهلوان و برومند خواهد بود و
از آنجا هیچ وقت به هیچ جا نخواهد رفت.
من که کم بودم و کم داشتم، تقریبا هر صبح با دغدغه چشم باز میکردم که مبادا…
و وقتی میدیدم خبری نیست، خوشحال میشدم و آن روز را مثل یک هدیه گرانبها تحویل میگرفتم و دم را
غنیمت میشمردم تا بالاخره روز مبادا رسید.
بهروز افخمی کارگردان سینما
دیر آمده بود و زود رفت.
از وقتی که رفته، یک دغدغه تازه پیدا کردم که هر سال بیشتر آزارم میدهد.
میترسم کمکم فراموش کنم.
میترسم کمکم عاقل شوم و تسلیم دنیای بیافسانه و بیخیال امروز شوم و همه چیز را از یاد ببرم.
میترسم کرشمه و لبخندش را از یاد ببرم و خشم و اخمش را از یاد ببرم.
میترسم از یاد ببرم که افسانهای زنده بود و در واقعیت تصرف میکرد و به ما نشان میداد پیامبران دروغ
نبودهاند و آن معصوم که منتظرش هستیم، میآید.
حالا، بعضی از شبها، پیش از خواب یاد آن روزها میافتم و میترسم که صبح، وقتی از خواب بیدار شدم،
دیگر هیچ چیز را به یاد نیاورم.
سینماپرس