زیر تیشرتم برد، توی جیب شلوارم کاغذ انداخت و نفهمیدم.دستم را به زور توی جیبم میکنم.بابا هم میگوید، این شلوار
برای این بچه تنگ است.ولی مامان هیچ وقت گوش نمیکند.میگوید، کسی دیگر این روزها شلوار گشاد نمیپوشد.یک اسکناس دویست تومانی
و دو تا پنجاه تومانی، که یکیشان از وسط نصف شده، از جیبم بیرون میآید.دوباره دستم را تویش میکنم.انگار یک
تکه کاغذ است.تندی میآورمش بیرون.این طرفش که سفید است.برش میگردانم.بالای صفحه نوشته شده: «خوبها و بدها».اینکه دستخط خودم است.زیر خوبها
اسم فراز است با دو تا ستاره.زیر بدها هم مثل همیشه اسم محسن دواتچی است و حسن بهلولی با چهار
تا ضربدر جلویش.دستم را میکنم توی جیب چپم.پنج تا آبنبات میوهای تویش است.بقیهی پانصد تومانی است که به آقاناصر دادم.خیلی
بد مزهاند.مزهی شربت سرماخوردگی میدهند.ولی باز هم از بهزور ساندیس خوردن بهتر است.به من چه پول خرد ندارد.ساندویچ را که
نمیشود با ساندیس خورد.ساندویچ فقط با نوشابه مزه میدهد.حالا هی میگوید ساندیس، ساندیس، ساندیس…
نکند؟ ولی نه.آخر چهطوری میخواهد جلوی ناظمهایمان به من آمپول بزند؟ آقای اصغری میبیند و دو تا کشیده میزند توی
گوشش.ولی شاید هم…
چیزی توی ساندیس بریزد که فقط بیحال بشوم.بعد مرا به هوای آبقند دادن، ببرد توی بوفه و خونش را به
من تزریق کند.شاید هم مثل آن کثافت…
از مامان که پرسیدم دیگر چه شکلی آدم ایدز میگیرد، گفت زن و شوهرها هم از هم ایدز میگیرند.حتما منظورش
آن شکلی بوسیدن بود.مثل جک و رز.حتما من هم ایدز گرفتهام.بغضم میگیرد.شاید دیگر مامان را نبینم.نمیدانم.شاید هم اینطوری آدم ایدز
نگیرد.باید فردا از حسن بهلولی بپرسم.او حتما این چیزها را میداند.خودم دیدم آن روز داشت برای بچهها یک چیز خیلی
زشت تعریف میکرد.یکدفعه سرفهام می گیرد.دستم را محکم به دهانم میچسبانم.میترسم مامان صدایم را از بالا بشنود.درست مثل خانم چگینی
اینها که هر وقت توی حمام و دستشویی حرف میزنند، صدایشان توی خانهی ما میآید.باز هم سرفه میکنم.نمیدانم چرا بند
نمیآید.حتما یک چیزیم هست.آره، مامان میگفت ایدزیها مدام سرفه میکنند.آنقدر سرفه میکنند که بمیرند.من هم حتما ایدزی شدهام.سرم را رو
به بالا میگیرم.خدایا آخر من چه کار بدی کردهام؟ انگشت نشانهام را میبرم لب دهانم.گوشهی ناخنم را میجوم.ناخنجویدن تنها چیزی
است که بهحرف پدر، مادرم گوش نمیکنم.یعنی آنهم دلم میخواهد گوش کنم، اما نمیشود.به خدا دست خودم نیست.به کارهای بدی
که تا حالا کردهام، فکر میکنم.دوباره سرم را بالا میکنم.خدایا میدانم کار بد هم کردهام.مثلا همین پریشب که ریاضی شدم
هفده و به مامان دروغکی گفتم، بیست شدم.اما عوضش چند سال پیش که کوچک بودم و شیوا بهم گفت برویم
دکتر بازی، حرفش را گوش نکردم.آن کارهای بدی هم که کردهام، خیلی بد نبوده.فقط همان یک بار بود که مامان
رفت خانهی خانم چگینی و من آن جاهای تایتانیک را که مامان نشانم نداده بود، دیدم.فقط همین.تازه خودت که دیدی،
جاهایی که خیلی بد بود، چشمهایم را بستم.فقط آن جاها را دیدم که هم را میبوسیدند.بغضم میگیرد.کاش هیچ وقت ندیده
بودم.خدایا غلط کردم.قول میدهم دیگر کار بد نکنم.سرم را از پشت به دیوار میکوبم.-آروین! آروین! کجایی مامان؟ دستگیرهی در بالا
و پایین میشود.گریه ام میگیرد.- آروین! تو هنوز اون تویی؟ سالمی مامان؟ چرا داری گریه میکنی؟ بلندتر گریه میکنم.حالا حتما
خانم چگینی اینها و شیوا اینها هم صدایم را میشنوند.مامان روی در میکوبد.«چی شده پسرم؟ خوردی زمین؟ استفراغ کردی؟ ده
حرف بزن.» میآیم حرف بزنم، اما پشیمان میشوم.با بغض میگوید: «تو رو جون مامان حرف بزن.حداقل بگو سالمی یا نه.»
آرام میگویم: «آره، سالمم.» – پس چی شده پسرم؟ به مامان بگو.- نمی تونم بگم.- نکنه برای نمرهی ریاضیت گریه
میکنی؟ من میدونم هیفده شدی پسرم.امروز زنگ زدم، با آقای مختاری حرف زدم.گفت اگه نمرهی امتحان اصلیت بیست شه، تاثیر
نمیده این نمره تو.گفت به تو الکی گفته، میده که یادت بمونه وسط سالم درساتو خوب بخونی.دوباره دستگیره بالا و
پایین میشود.«چرا داری هنوز گریه میکنی؟ آروین! راست میگی سالمی؟ پس چرا درو باز نکردی؟ آروین! تو رو جون مامان
درو باز کن.» می زند زیر گریه.دلم برایش میسوزد.کاش می شد توی بغلش بودم.دستم را سمت قفل در میبرم.رویش نگه
میدارم.نگاهم به دستم میافتد.به قول بابا، رنگش شده عین رنگ میت.حتما دارم میمیرم.دستم را عقب میکشم.نمیخواهم مامان مردنم را ببیند.دوست
دارم همینجا توی دستشویی بمیرم.فقط کاش میشد به بچهها بگویم دیگر از ناصرآقا ساندیس نخرند.راستی سعید میگفت آخرین نفری است
که از سرویس پیاده میشود.کاش میشد بهش بگویم حواسش به آقااردشیر باشد.خودم دیدم آن روز داشت موهای سعید را ناز
میکرد.حیف که نمیشود.من باید همینجا بمیرم.همینجا، توی دستشویی.گریه میکنم و به صدای کوبیده شدن دستهای مادرم به در گوش میکنم.دوستان
عزیز،این یک داستان هست،ولی متاسفانه چنین اتفاقاتی در تمام جامعه ها به وقوع میپیونده.من از شما عاجزانه خواهشمندم اطلاعات کافی
به دوستان،فرزندان و…
بدهید تا دچار این مشکلات نشویم.در مورد داستان،اگر انتقاد یا پیشنهادی دارید،خوشحال میشم با نظرات خود مرا راهنمایی کنید.