طلا معتضدی و نگین معتضدی خواهران زیادی در این سالها در عرصه هنر قدم گذاشتهاند که هرکدام از آنها به نوعی در مسیر خود به موفقیتهایی رسیده اند.گاهی مانند مهراوه و ملیکا شریفینیا در یک زمینه فعالیت داشتهاند، گاهی مانند شیرین بینا و نگین صدقگویا برای حفظ شخصیت مستقل خود، نامخانوادگی متفاوتی را در عرصه […]
طلا معتضدی و نگین معتضدی
خواهران زیادی در این سالها در عرصه هنر قدم گذاشتهاند که هرکدام از آنها به نوعی در مسیر خود به
موفقیتهایی رسیده اند.گاهی مانند مهراوه و ملیکا شریفینیا در یک زمینه فعالیت داشتهاند، گاهی مانند شیرین بینا و نگین صدقگویا
برای حفظ شخصیت مستقل خود، نامخانوادگی متفاوتی را در عرصه هنری برای خود انتخاب کردند، گاهی هم مانند طلا و
نگین معتضدی در دوشاخه مختلف در عرصه هنر پیش رفتهاند.
طلا معتضدی در نوشتن فیلمنامه و نمایشنامه نام قابلاعتنایی است که کارهای بسیار شاخصی در کارنامهاش دارد و نگین نیز
در سالهای اخیر رشد فوقالعادهای در بازیگری داشته است.طلا ۴سال از نگین بزرگتر است و آنها خارج از این حرفه
یک رابطه عمیق و زیبای خواهرانه دارند که بخشهایی از آن را در دل صحبتهایشان در این مصاحبه صمیمانه فاش
کردهاند.روراستی طلا و جهانبینی نگین در بروز احساساتشان ستودنی است.کمتر به خاطر داریم که چهرههای شناختهشده در مصاحبههای رسانهای، اینقدر
کامل خودشان را با نقاط ضعف و قوتشان تعریف کرده باشند؛ چیزی که مصاحبه خواهران معتضدی را جذابتر کرده است.آنها
خواهرانی هستند که رابطه خونیشان را به هر چیزی در دنیا ترجیح میدهند.
از چه زمانی وارد وادی هنر شدید؟ کدامتان زودتر وارد این حرفه شد؟
نگین: از زمانی که یادم میآید طلا بود و کتاب.او زودتر از من وارد کار شد.هیچوقت او و کتاب از
هم جدا نبودند.همیشه در اتاقش در حال کتاب خواندن بود.قطعا حضور یک آدم کتابخوان در خانواده بهشدت تاثیرگذار است؛ به
خصوص روی خواهر کوچکترش.به نظرم خواهر بزرگتر یکجورهایی الگو است.شاید اگر طلا میرفت سمت مهندسی، من هم به آن سمت
میرفتم.تاثیری که طلا در زندگی من داشته خیلی مهم است.من حتی تئاتر را هم با طلا شناختم و حتی نخستین
تئاتر زندگیام را با طلا رفتم.زمانی که طلا به رشته تئاتر رفت من میخواستم دامپزشکی بخوانم چون به حیوانات علاقه
زیادی دارم.اما وقتی با او سر کارهایش رفتم، دیدم به آن محیط و کار علاقه دارم و رفتم دنبال مسیری
که او رفته بود.
طلا: عشق به کتاب از همان بچگی در من بود.در خانه یک کتابخانه نسبتا بزرگ داشتیم کما اینکه باید ۴
سال منتظر میماندم تا خواهری به اسم نگین وارد زندگیام شود که بتوانم با او بازی کنم.به همین خاطر آن
بازیها را با کتابها انجام میدادم.کمکم به سمت خواندن کتاب گرایش پیدا کردم و دراین راه مادرم مشوق من بود.برای
هر دوی ما کتاب میخواند، پدرم نیز همینطور.این ماجرا ادامه داشت تا زمانی که من به دوران دبیرستان رسیدم و
تصمیم داشتم وارد رشته علومتجربی شوم.معلمی داشتیم که زبان تدریس میکرد.او به من گفت تو چرا میخواهی بروی سمت تجربی؟
تو باید بروی سمت سینما و فیلم…
چون میدیدند چقدر فیلمها را دنبال میکردم و همیشه مجله فیلم میخواندم.به همین خاطر تصمیم گرفتم برای دانشگاه کنکور هنر
بدهم.
تمام کتابهای تجربی را دور ریختم و کتابهای هنر گرفتم و در رشته نمایش قبول شدم.سال اول گرایشی نداشتیم.بعد از
سال اول، تردید داشتم که اصلا این رشته به درد من میخورد یا نه؟! شخصیت من نسبت به نگین درونگراتر
بود.نگین انگار متولد شده بود که بازی کند.حتی از بچگی در عکسها خوب میایستاد و فتوژنیک بود اما من اصلا
آنطور نبودم.برای همین در دانشگاه تردید کردم که من اصلا نمیتوانم بازی کنم.معلم بازیگری ما خانم مهتاب نصیرپور بود.خیلی هم
از دست من شاکی بود.تا اینکه آخر آن ترم آقای نادری آمدند به ما درس بدهند و گفتند هرکس یک
نمایشنامه بنویسد.وقتی من نمایشنامهام را نوشتم، بالاترین نمره آقای نادری یعنی ۷۵/۱۹ را گرفتم.آقای نادری گرایش مرا انتخاب کرد و
گفت باید ادبیات نمایشی بخوانی.حالا همیشه و هر جایی او را دعا میکنم.مسیر واقعی من را ایشان مشخص کرد.
طلا معتضدی و نگین معتضدی
وقتی اینقدر متاثر از خواهرتان بودید، چرا سمت نویسندگی نرفتید؟
نگین: البته من هم داستان کوتاه مینویسم و خیلی هم علاقهمند هستم که آنها را چاپ کنم.تقریبا در هر مصاحبه
میگویم امسال چاپ میکنم اما هنوز نشده اما حتما این کار را میکنم.مجموعهاش کامل شده و نامش«چکمههای بنفش» است.چند نفر
هم خوانده و گفتهاند خوب است.شاید نتوانیم اسمشان را داستان بگذاریم اما نوشتههای جالبی است که خواندنشان جالب است.مثل کارهای
شل سیلوراستاین.امیدوارم سال ۹۵ دیگر واقعا چاپشان کنم.
این ترس را به دلنوشتههایتان هم بردهاید؟
طلا: به تازگی با یک کارگردان صحبت میکردم که میخواست کار ترسناکی بسازد و البته نمیترسید.یعنی آدم ترسویی نبود.به نظرم
زمانی حتما فیلمنامهای درباره مرگ مینویسم اما حس میکنم وقتی نویسنده از چیزی میترسد و دربارهاش مینویسد انگار کاراکترهایش از
خودش شجاعتر هستند.انگار کاراکترها به جنگ چیزهایی میروند که تو پشت آنها پنهان میشوی.تا به حال کاراکتری را ننوشتم که
ترس از مرگ داشته باشد.فکر میکنم مستلزم مرحلهای است که اول خودم به این ترس تسلط پیدا کنم و بعد
بنویسم.
حالا واقعا نقش خواهرتان را پررنگ میکنید؟
طلا: نه! نمیتوانم این کار را بکنم.البته اینکه کاری را به من سفارش بدهند که با توجه به ویژگیهای نگین
معتضدی بنویسم، یک چیز است اما اینکه عمدا کاراکتری را به خاطر خواهرم طولانی کنم در شرایطی که داستان و
نقش آن پتانسیل را نداشته باشد، شدنی نیست.چنین کاری ظلم در حق خواهرم است یا هر بازیگری که این را
از من بخواهد.کاراکتر باید پتانسیل نهفتهای برای آنکه قصهاش ادامهدار باشد، داشته باشد.
دوست دارید چیزهای خوب بشنوید . . . حالا اگر کسی زیر پست شما بنویسد چهره خوبی ندارید، چقدر به شما برمیخورد؟
نگین: در مورد چهره ناراحت نمیشوم ولی اگر بگویند بازیات بد بوده و نقش را خراب کردی خیلی ناراحت میشوم.نه
از آن آدم بلکه از اینکه چه کردهام که این نتیجه را باعث شده.به فکر میروم.انتقاد برای همه همین است
که شما را به فکر میبرد.
شادیهایتان چقدر دوام میآورد؟
طلا: راستش من دچار یک اضطراب درونی هستم.وقتی بگویند چقدر کارت خوب بوده اول خوشحال میشوم و بعد استرس میگیرم
که نکند نتوانم بنویسم یا اگر ذهنم قفل کند چه میشود؟
خلاقیت اوج و پیکی دارد که گاهی اوقات تمام میشود و تا پیک بعدی حس میکنید چیزی ندارید و خالی هستید، تا به حال برایتان پیش آمده بعد کار خوبی بگویید دیگر بهتر از آن نمیتوانم خلق کنم؟
طلا: نه! راستش اصلا من به آن حد نرسیدهام.هنوز
خودم از خودم راضی نیستم و کاری که آن طور که باید و شاید ننوشتهام.حتی به خودم نمره منفی ۱۰
میدهم.
زنان داستان شما شبیه شما هستند؟
طلا: واقعیت این است تمام کاراکترهایم چیزی از جهان بیرونی دارند؛ حالا نه الزاما چیزی از خودم؛ مثلا عادتی را
در کسی میبینم که برایم جالب است؛ آن را در کاری به فراخور نقش در شخصیت میگنجانم.همیشه از مابهازاهای بیرونی
استفاده میکنم.از خودم هم گاهی استفاده میکنم.
یک سوال تلخ بپرسم، آیا به دنیای بدون هم فکر کردهاید؟
طلا: وای…
نه اصلا!! ببینید شاید ما درگیر کار باشیم؛ به حدی که یک هفته نتوانیم با هم صحبت کنیم اما نزدیک
هم هستیم و خیالمان راحت است که هستیم.راستش من خیلی از مرگ میترسم، چه مرگ دیگران و چه لحظه مردن
خودم.وقتی به این فکر میکنم که لحظهای بلند شوم و ببینم آدمهایی که برایم خاص هستند، دیگر حضور ندارند و
نیستند، آن لحظه برایم آخرالزمان است.انگار رنگ از جهان میرود.من معتقدم آدمها موظف به زندگی کردن هستند.ممکن است به زندگی
ادامه بدهم اما دیگر رنگی در جهانم وجود ندارد.
شما کارهای مشترک زیادی داشتید، وقتی کاری را مینویسید چقدر به نگین فکر میکنید؟
طلا: واقعیتش این است که من هر کاری را که مینویسم نگین را در آن میبینم اما در نهایت بستگی
به کارگردانی دارد که کار را میسازد و اینکه چقدر دست مرا در این مورد باز بگذارد یا نگذارد.گاهی بازیگران
کارها توسط یک نفر انتخاب میشوند که دوست ندارد کسی در آن دخالتی داشته باشد.در مجموعه «تکیه بر باد»مشغول ساخت
کاراکتری بودم که هنوز نگین انتخاب نشده بود.خیلی اتفاقی آن نقش زیاد شد و اتفاقا نگین هم برای آن نقش
انتخاب شد.کارگردان از این روند راضی بود اما میشنیدم از دور و اطراف که چون خواهرش آمده، دارد نقش او
را زیاد میکند.نگین: متاسفانه این نگاه قضاوتی زیاد اتفاق میافتد.
ترس و نگرانی شما از چیست؟
نگین: چیز جالبی که هست من اصلا از مرگ نمیترسم.تنها چیزی که انشاا…
امیدوارم هرگز رخ ندهد، مرگ همراه درد است.من از درد خیلی بدم میآید.هنگامی که پایم شکسته بود، باید برای عمل
مرا بیهوش میکردند.همه میگفتند بیهوشی خیلی بد است و ممکن است به هوش نیایید.اما من به نظرم چنین چیزی مرگ
ایدهآل است.راستش من به اندازه طلا آنقدر قوی نیستم که بگویم بقا جزو وظایف انسان است.من در مقابل یکسری مشکلات
خیلی ضعیف میشوم.یکی از آنها اتفاقاتی است که برای مادرم میافتد.چند وقت پیش متاسفانه مادرم دچار عارضه قلبی شدند.با طلا
رفتند بیمارستان که یک نوار قلب بگیرند.من و دخترخالهام خانه بودیم.وقتی از بیمارستان زنگ زدند و گفتند که او را
شب بیمارستان نگه میدارند، در جا غش کردم.این را که شنیدم از ترس و نگرانی حتی نتوانستم روی پایم بایستم.برای
همین اصلا نمیتوانم به جهان بدون مادرم و خواهرم فکر کنم و اینکه بدون آنها اصلا مگر میتوان ادامه داد؟
حتی همین حالا هم داریم فقط حرفش را میزنیم، برایم قابل تصور نیست؛ چه برسد که آن روز برسد.البته
شاید بعضی موقعیتها توان و قدرتش را هم با خودش میآورد؛ هرچند بعضی موقعیتها هستند که آن تهمانده قدرتی را
هم که برایت مانده از بین میبرند.در هر حال جهان بدون عزیزانم جهانی است که ترجیح میدهم اصلا به آن
فکر نکنم.شعار نمیدهم اما به نظرم مرگ ترسناک نیست چون حس میکنم مرگ در طبیعت وجود ندارد و هیچ چیزی
نمیمیرد.فقط شاید ممکن است ماهیت آن تغییر کند اما در این چرخه هست.با این تصور که مرگ شروع یک مرحله
جدید است دیگر ترسی نمیماند.از سویی سعی میکنم در جهان کار بدی انجام ندهم که زمان حسابرسی شرمنده نباشم.
عکس
طلا معتضدی و نگین معتضدی
با این روحیه پس اصلا جنبه شنیدن خبر بد را ندارید؟
نگین: اصلا بهتر است خبر بد به من ندهند.هنگامی که سر فیلمبرداری سکانسهای مهم هستم موبایلم را با خودم
نمیبرم.چون هر اتفاقی بیفتد سر فیلمبرداری هستم و نمیتوانم.شنیدن آن خبرها واقعا میتواند مرا ناراحت کند.
از تجربهها، شکستها و داشتههای شخصی خودتان هم استفاده میکنید؟
طلا: بهترین شیوه نگارش که آقای فرهادی در کلاسهایشان میگویند اسمش بانک عاطفی است؛ یعنی ما چیزهایی را که به
طور روزمره برایمان اتفاق میافتد در این بانک عاطفی ذخیره میکنیم و بعد به شکل تغییر یافتهاش در دراممان استفاده
میکنیم؛ بنابراین آنچه میگویید، هست؛ اگر مثلا من مشکلاتی را نداشته باشم نمیتوانم در موردش بنویسم اما لازم نیست همه
چیز برای خودم اتفاق بیفتد.میگردم آن مورد را که میخواهم پیدا میکنم و با صحبت با او، اطلاعاتش را به
بانک عاطفی خودم منتقل میکنم.همیشه میگویند نویسندهها، شنوندههای خوبی هستند؛ در حالی که این ترفندی است برای شنیدن چیزهایی که
به دردشان میخورد تا استفاده کنند.
برای این دریافت سعی کردهاید مقابل کسی نقش بازی کنید که حس عکسالعمل مورد نیازتان را مصنوعی از کسی بگیرید و به کاراکترتان بدهید؟
طلا: نه، برای این منظور میروم و نمونهای را که میخواهم پیدا میکنم چون توانایی آن بازی خوب را ندارم
و میدانم خراب میکنم.من به تحقیق میدانی و کتابی اعتقاد زیادی دارم.به هر حال انسان طول زندگی محدودی دارد و
نمیتواند همه چیز را تجربه کند پس باید از تجربههای دیگران استفاده کنم.
نگین: من با این شکل رفتار مخالفم.یادم هست دانشگاه بودیم و استادی داشتیم که میگفت عکسالعمل را بسازید؛ یعنی مثلا
بروید با دوست خودتان درباره حادثهای صحبت کنید که اتفاق نیفتاده است و آن را به حدی زیبا اجرا کنید
که او باور کند.آن زمان نیز به این فکر کردم که ما قرار است در انتهای ماجرا یک هنرمند باشیم
اما این کار نامردی است؛ مثلا من یک دروغ دردناکی را عادی جلوه بدهم که اشک دوستم دربیاید و این
یعنی شکل دادن ناباوری و بیاعتمادی.در آن حالت من بازیگر نیستم بلکه یک دروغگو هستم.کسی که دارد از احساسات شما
استفاده میکند که یاد بگیرد چه کنش و واکنشی انجام بدهد.به نظرم از بین رفتن باور و اعتماد خیلی بد
است و در آن حالت دیگر مهم نیست شما با آن روش بازیگر خوبی شدهاید.
اگر یکی از شما ازدواج کند، بقیه سرجهازی هستند؟
نگین: این اتفاق که بخواهیم ازدواج کنیم فعلا از ما خیلی دور است.
طلا: اما امیدوارم آدم خوبی باشد.البته کار ما یک جور ازدواج است.ما حتی به خاطر کار ممکن است مدتها را
همدیگر را نبینیم.برای سریال «گذر از رنجها » ۴ ماه تمام نگین را ندیدم.
چقدر در زندگی به این اصل معتقدید که به همه اعتماد کنیم مگر آنکه خلافش ثابت شود؟
نگین: من از آدمهایی هستم که بهشدت به همه اعتماد میکنم.وقتی میبینم که از اعتمادم سوءاستفاده شده، نمیگویم چرا اینطور
شد، به این فکر میکنم که در شرایطی قرار گرفته و برایش فکری نداشته است.اصلا دوست ندارم فکر کنم آدمها
میتوانند به من دروغ بگویند یا سرم کلاه بگذارند.
طلا: گاهی نگین حرص مرا درمیآورد؛ مثلا یکی به او زنگ میزند و میگوید من فلان جایزه را بردهام اما
من به او میگویم دروغ است و دلیل برایش میآورم تا بپذیرد.
برای آخرین سوال، بیشترین برآیندی که میتوان از رابطه خواهرانه شما برداشت کرد چیست؟
طلا: پشتگرمی، حمایت و فداکاری که نگین انجام داده.نگین بچه که بود نمیتوانست خواهری را درست تلفظ کند و میگفت
«خواخری » و همین روی ما مانده و همدیگر را «خواخری» صدا میکنیم.در لحظهای که همه چیز بد است و
همه سر کار از من شاکی هستند و چیزی خوب نیست، کافی است یک پیامک به او بزنم که داغوونم.او
در هر شرایطی که هست یا زنگ میزند یا جواب مرا میدهد.اینکه یکی مثل او هست خیلی مهم است.امیدوارم همه
چنین نفری در زندگیشان داشته باشند.
نگین: چیزی که در خانواده ما صددرصد است و فکر میکنم در همه خانوادهها باشد این است که در روابط
خونی چیزی هست که برای من خیلی قشنگ است، در روابط خونی تو هرگز خواهرت را قضاوت نمیکنی شاید کاری
که کرده را قضاوت کنی اما نه آن کار و نه قضاوت تو درباره کارش تاثیری روی تفکر تو نسبت
به آن آدم ندارد.این مساله در سایر روابط نیست.این حس رابطه همخونی است.
طلا: زمانی من و نگین سر موضوعی دعوا کردیم که البته تقصیر نگین هم بود و با هم قهر کردیم.یک
کتاب به نگین داده بودم که بعد مادرم برایم آورد.پشت کتاب یک صفحه برایم نامه نوشته بود که مضمونش همین
حرفهایی است که الان گفت که ما از خون هم هستیم و…
به نظرم درست میگوید، باید بگذاریم در این روابط هم خونی حرف بزند.امیدوارم که خانواده در فرهنگ ما همیشه پابرجا
بماند.این هم خونی ریشه خانواده را تغذیه میکند.
مجله زندگی ایده آل