حکایت آن روز «خانه سرنگهای عودلاجان»
ایسنا-در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار کاروانهای فرومانده خواب از چشمت بیرون کن باز کن پنجره را، تو اگر باز کنی پنجره را من نشانت خواهم داد، به تو زیبایی را… سلام؛ این شرح را خطاب به دلسوزانی نوشتهام که دست داشتن در امور مردم، آنها را هر روز گرفتارتر و از خواب و […]
ایسنا-در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار
کاروانهای فرومانده خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را،
تو اگر باز کنی پنجره را
من نشانت خواهم داد،
به تو زیبایی را…
سلام؛ این شرح را خطاب به دلسوزانی نوشتهام که دست داشتن در امور مردم، آنها را هر روز گرفتارتر و از خواب و زندگی آسوده، جدا میکند.
شنبه پنجم خرداد ماه ۸۶، یکی از روزهای زندگی من بود که به جهت بهرهمندی از زیبایی روزگار از خواب دل کندم و دل سپردم به کاری که عاقبتش امروز دردی است که نه از مصرف داروهای اطبا، بلکه از اطلاعرسانی نکردن یک حادثه بر وجود بیمار و روح آزردهام با خود یدک میکشم.
شهرزاد باباعلیپور، خبرنگار ۲۳ ساله سرویس «حوادث» خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، پنجم خرداد ماه سال جاری حین تهیه گزارش خبری در جریان اولین روز از اجرای طرح جمعآوری معتادان پرخطر و رها شده تحت عنوان «نجات» در دخمهای واقع در عودلاجان، محله پامنار، سرنگ آلوده یکی از معتادان تزریقی به پایم وارد شد و زندگیم را دچار تحولی شگرف کرد.
ماجرای آن روز خلاصهای از هر روز کار من در سرویس حوادث است؛ در حالی که به دلیل برخی بیبرنامگیها حتی از محل تجمع اولیه خبرنگاران برای شرکت در این برنامه مطلع نبودیم، بنابر تصمیم ناگهانی قرار شد در جریان حضور مستقیم در محل جمعآوری معتادان گزارشی از وضعیت و نحوه فعالیت پلیس تهیه کنیم.
«حدود ساعت ۱۳، خبرنگاران به دلیل ناهماهنگی موجود در حالی مجبور به همراهی با اکیپی از ماموران پلیس شدند که وسیلهای برای ترددشان پیشبینی نشده بود و به این ترتیب نمایش دیگری از فعالیت پلیس به اجرا درآمد.
از ابتدا به اصحاب رسانه اعلام شده بود: اولین منطقه پاکسازی شده محدوده راهآهن تهران است، اما ناگهان متوجه تغییر مسیر حرکت خودروهای پلیس شده تا پس از توقف، خود را مقابل بازار عودلاجان دیدیم.
خبرنگاران به همراه ماموران پلیس کوچه پس کوچههای عودلاجان و پامنار را پشت سر گذاشتند تا در محوطهای مخروبه، به دخمهای هدایت شدیم که داخل آن حدود ۳۰ تن بازداشت شده بر روی زمین نشانده شده بودند.
بوی تعفن شدید از یکی از دخمههای مصرف مواد مخدر حکایت داشت و حضور دهها آدم مرتبط و غیرمرتبط با موضوع در محل و همکاری نکردن پلیس با خبرنگاران برای انجام مصاحبه با دستگیرشدگان، فضای هرج و مرج و خالی از هر گونه انضباطی را به جو موجود حاکم کرده بود.
اظهارات برخی دستگیرشدگان به شدت توجهم را جلب کرده بود، به طوری که درصدد گفتوگو با یکی از آنها به میانشان رفتم و مشغول مصاحبه شدم؛ اما ازدحام جمعیت مجال گفتوگو نمیداد و این در حالی بود که به دلیل کمبود فضا و تأکید پلیس برای انجام گفتوگوها در آن محیط از وضعیت جالبی برخوردار نبودم.
درحالی که مصاحبهام را پیگیری میکردم، ناگهان متوجه خارش و سوزش پای راستم شدم، اما با توجه به مخروبهای که در آن بودیم، در ذهنم علت را به وجود سنگریزهها منوط کردم تا این که با گذشت لحظاتی با بیشتر شدن سوزش پایم، دست از مصاحبه کشیده و سعی کردم، علت را بررسی کنم.
از آن جا که قرار بر این بود که شاهد جمعآوری معتادان در سطح شهر باشیم و نه ورود به دخمهای با آن شرایط، به پوشیدن کفش اسپرتی قناعت کرده بودم، از این رو با بالا آوردن کف پلاستیکی کفش ناگهان توجهم به سرنگی جلب شد که به کفشم چسبیده بود و نوک خمیده سوزن مصرف شده آن در پای راستم فرو رفته بود.
نمیتوانم احساس حاکم بر وجودم در آن دقایق را برایتان توصیف کنم، اما چارهای به جز مواجهه با آنچه پیش آمده بود، نداشتم و در هیاهوی آدمهای اطرافم سوزن را از پایم بیرون کشیدم و بر ترس حاکم غلبه کردم.
تنها چیزی که از آن سرنگ به یاد دارم، مادهای سیاه رنگ در لوله آن است…»
در ادامه با توجه به این که هیچ مسوولی، گروه خبرنگاران را همراهی نمیکرد، چارهای نداشتم جز بیرون کشیدن خود از لابهلای آدمها و ادامه کار در کنار سایرین.
آن روز بر حسب وظیفه با وجود احساس خطر از این ماجرا، گزارش «خانه سرنگهای عودلاجان» را نوشتم و پس از آن، پیگیریها در خصوص اقدامات درمانی و پیشگیرانه را با انجام اولین آزمایش آغاز کردم.
نتیجه آزمایشهای اولیه حاکی از عدم ابتلاء به HIV و هپاتیت بوده است و من در حال حاضر مصرف کننده قرصهای پیشگیری با عوارض جبرانناپذیر هستم، اما دردی که امروز دلم را شکسته و قلبم را جریحهدار کرده است، حکایت تکراری آدمهایی از جنس ماست.
به ما یاد دادهاند که خبرنگار، چشم و گوش و زبان مردمش است، پس باید ببیند، بشنود و بپرسد …
اما ماجرای من این بار در میان بیتوجهیهای عدهای گم شد که پیش از این تصور میکردم پشتیبان اطلاعرسانان هستند و باور داشتم حمایت آنها نه در الفاظ ، بلکه در عمل است به عنوان فردی از میان مردمشان …
ای کاش جایی بود که این صدا را به «صدای مردم» باور داشت و آن را لابهلای پنهانکاریهای مصلحتوار گم نمیکرد!!
آخر من به عنوان گزارشگر «حوادث» این گونه زیستهام که «تا غم مردم داریم و تا مردم غم دارند، آسایش خوابی است رویایی!»
انتهای پیام
کد خبر: ۸۶۰۴