امام رضا از امام هشتم ما شیعیان می باشد . ایشان به ضامن اهو معروف اند و در این مجموعه داستانی در مورد امام رضا برای شما بیان کرده ایم. حکایت ازدواج جوانی با عنایت امام رضا (ع) در این بخش ببینید.
امام رضا امام هشتم و فرزند امام کاظم می باشد. مدت امامت ایشان بیست سال و در زمان هارون الرشید بود. امام رضا به امام رئوف معروف اند . داستان ها و حکایت هایی در مورد ایشان بسیار زیاداست و ما در این مجموعه به یکی از انها اشاره کرده ایم . دانستنی هایی درباره ی امام رضا علیه السلام در این مجموعه گفته شده است .حکایت ازدواج جوانی را در نیک صالحی ببینید.
حکایت ازدواج جوانی
مرحوم میرزا على نقى قزوینى فرمود: روز عید نوروزى هنگام تحویل سال من در حرم مطهر حضرت رضا (ع) مشرف بودم و معلوم است که هر سال براى وقت تحویل سال بنحوى در حرم مطهر ازکثرت جمعیت جاى برمردم تنگ مى شود که خوف تلف شدن است.من در آنروز در حال سختى و تنگى مکان در پهلوى خود جوانى را دیدم که بزحمت نشسته و بهمن گفت هر چه مى خواهى از این بزرگوار بخواه .
من چون او را جوان متجددى دیدم خیال کردم از روى استهزاء این سخن را مى گوید.گویا خیال مرا فهمید، و گفت خیال نکنى که من از روى بى اعتقادى گفتم بلکه حقیقت امر چنین است
زیرا که من از این بزرگوار معجزه بزرگى دیده ام .من اصلا اهل کاشمرم و در آنجا که بودم پدرم به من کم مرحمتى مى نمود لذا من بى اجازهاو پاى پیاده بقصد زیارت این بزرگوار به مشهد مقدس آمدم .
جائى را نمى دانستم و کسى را نمى شناختم یکسره مشرف بحرم مطهر شدم و زیارت نمودم .ناگاه در بین زیارت چشمم بدخترى افتاد که با مادر خود بزیارت آمده بود.چون چشمم بآن دختر افتاد منقلب وفریفته او شدم و عشق او در دلم جاگیر شد بقسمى که پریشان حال شدم سپس نزد ضریح آمدم وشروع بگریه کردم و عرض کردم اى آقا حال که من گرفتار این دختر شده ام همین دختر را از شما مى خواهم .
گریه و تضرع زیادى نمودم بقسمى که بیحال شدم و چون بخود آمدم دیدم چراغهاى حرم روشن شده و وقتنماز مغرب است لذا نماز خواندم و با همان پریشانى حال باز نزد ضریح مطهر آمدم و شروع بگریه وزارى کردم .و عرض کردم : اى آقاى من دست از شما بر نمى دارم تا به مطلب برسم و به همینحال گریه و زارى بودم تا وقت خلوت کردن حرم رسید و صداى جار بلند شد که ایّهاالمؤمنون (فى اماناللّه)… منهم چون دیدم حرم شریف خلوت شده و مردم رفته اند ناچار بیرون آمدم .
چون به کفشدارى رسیدم که کفش خود را بگیرم دیدم یک نفر در آنجا نشسته است و به غیر ازکفش من کفش دیگرى هم نیست .آن نفر مرا که دید گفت نصرالله کاشمرى توئى ؟ گفتم بلى !! گفت بیا برویم که ترا خواسته اند.من با او روانه شدم ولى خیال کردم که چون من از کاشمر بدون اذن پدر خود آمده ام شایدپدرم به یک نفر از دوستان خود نوشته است که مرا پیدا کند و به کاشمر برگرداند.
داستان ازدواج یک جوان
بالجمله مرا بیک خانه بسیار خوبى برد.پس از ورود مرا دلالت بحجره اى کرد.وقتى که وارد حجره شدم .شخص محترمى را در آنجا دیدم نشسته است.مرا که دید احترام کرد و من نشستم آنگاه به من گفت میرزا نصرالله کاشمرى توئى ؟ گفتم بلى .گفت : بسیار خوب ، آنگاه به نوکر گفت : برو برادر زن مرا بگو بیاید که باو کارى دارمچون او رفت و قدرى گذشت برادرزنش آمد و نشست .
سپس آن مرد به برادرزن خود گفت حقیقت مطلب این است که من امروز بعدازظهر خوابیده بودم و همشیره توبا دخترش بحرم براى زیارت رفته بودند، ناگاه در عالم خواب دیدم یک نفرى درب منزل آمد و فرمود حضرت رضا (ع ) تو را مى خواهد.
من فورا برخواسته و رفتم و تا میان ایوان طلا رسیدم ، دیدم آن بزرگوار در ایوان روى یک قالیچه اى نشسته چون مرا دید صورت مبارک خود را بطرف من نمود و فرمود این میرزا نصرالله دختر تو را
دیده و او را از من مى خواهد.حال تو دخترت را باو ترویج کن (و کسى را روانه کن کهدر فلان وقت شب در فلان کفشدارى او بیاورد) از خواب بیدار شدم و آدم خود را فرستادم درب کفشدارى
تا او را پیدا کند و بیاورد و حال او را پیدا کرده و آورده اینک اینجا نشسته و اکنونتو را طلبیدم که در این باب چه راى دارى؟ گفت جائى که امام فرموده است من چه بگویم .
آن جوان گفت من چون این سخنان را شنیدم شروع به گریه کردم الحاصل دختر را به من تزویج کردندو من به مرحمت حضرت رضا (علیه السلام) بحاجب خود که وصل آن دختر بود رسیدم و خیالم راحت شداین است که مى گویم هرچه مى خواهى از این بزرگوار بخواه که حاجات از در خانه او برآورده مىشود.
عصر ایران