در این مطلب به موضوع حکایت گرفتاری مرد مضطر پرداخته ایم.
هنگامی که مشکلات و گرفتاری ها انسان را فرا میگیرد و راهی برای نجات از آن ها پیدا نمی کند به حالت درونی اضطرار می رسد و از خداوند طلب یاری می کند بد نیست در ادامه همراه با نیک صالحی شوید تا درباره حکایت گرفتاری مرد مضطر بیشتر بخوانید.
حکایت گرفتاری مرد مضطر
مالک بن دینار میگوید((به قصد حج مسافرت میکردم، در بیابان کلاغی را دیدم که در منقارش تکه نانی بود با
خودم گفتم:”یعنی چه ؟حتما حادثه ای پیش آمده که تکه نانی در منقار کلاغ است.”دنبال کلاغ را گرفتم، دیدم کلاغ
وارد غاری شد.وارد غار شدم.دیدم دست و پای مردی را بسته اند و به پشت انداخته اند.کلاغ برای او نان
آورده و لقمه لقمه می کند و به او می دهد.به محض ورود من کلاغ رفت و دیگر برنگشت.
به آن
مرد گفتم:”تو کی هستی و از کجا می آیی؟” گفت:”من به قصد حج بیرون آمدم و در این بیابان دزدها
مرا گرفتند وتمام اموالم را تصاحب کردند.دستم وپایم را محکم بستند و مرا به این مکان انداختند.پنج روز گرسنگی را
تحمل کردم تا اینکه در مقام دعا عرض کردم:ای خدایی که در قرآن می فرمایی((امن یجیب المضطر اذا دعاه))(سوره نمل
آیه۶۲)ای کسی که دعای مضطر را اجابت می کند و گرفتاری را برطرف می سازد، من مضطر و بیچاره ام،
به من رحم کن.تا این که خداوند این کلاغ را به من رساند و هرروز مرا از غذا و آب
سیراب میکند.
بد نیست درباره دعای مضطر بیشتر بدانید
روزی زنی بچه شیرخوارش را در بغل گرفته از روی پلی که به روی شط آب بود می گذشت ناگاه بر اثر ازدحام جمعیت به زمین می افتد و بچه اش در شط آب می افتد، فریاد می زند مسلمانان به فریادم برسید و قنداقه بچه به روی آب به حرکت آب می رفته و مادر دنبالش ناله می کرد و به مردم استغاثه می نمود تا به جایی رسید که مقداری از آب شط وارد قسمتی می شد که برای گردش سنگ آسیا تهیه دیده بودند.
در بعضی کتب معتبره نقل شده که روزی زنی بچه شیرخوارش را در بغل گرفته از روی پلی که به روی شط آب بود می گذشت ناگاه بر اثر ازدحام جمعیت به زمین می افتد و بچه اش در شط آب می افتد، فریاد می زند مسلمانان به فریادم برسید و قنداقه بچه به روی آب
به حرکت آب می رفته و مادر دنبالش ناله می کرد و به مردم استغاثه می نمود تا به جایی رسید که مقداری از آب شط وارد قسمتی می شد که برای گردش سنگ آسیا تهیه دیده بودند.
تصادفاً بچه هم وارد این قسمت شد، مادر دید الآن بچه اش همراه آب به زیر سنگ آسیا رفته ومتلاشی می شود و یقین کرد که دیگر کسی نمی تواند بچه را نجات دهد، آن لحظه که نزدیک فرو رفتن بچه بود سر به آسمان کرد و گفت خدا فوراً آب که به سرعت می رفت، متوقف شد و روی هم متراکم گردید تا مادر با دست خود بچه اش را برداشت و شکر الهی بجا آورد. امَّنْ یجیبُ الْمُضْطَرَّ اذا دَعاهُ وَیکشِفُ السُّوءَ[۱]
حوزه نیوز -الدین فی قصص/ج۳،ص۴۹