مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا میگذشت..
داستان سنگ یا برگ!
داستان سنگ یا برگ ,مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده
بود.استادی از آنجا میگذشت.او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.مرد جوان وقتی استاد را دید بی
اختیار گفت: «عجیب آشفتهام و همه چیز زندگیام به هم ریخته است.به شدت نیازمند آرامش هستم و نمیدانم این آرامش
را کجا پیدا کنم؟”» استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و
گفت: «به این برگ نگاه کن.وقتی داخل آب میافتد خود را به جریان آن میسپارد و با آن میرود.» سپس
استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت.سنگ به خاطر سنگینیاش داخل نهر فرو رفت
و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.استاد گفت: «این سنگ را هم که دیدی.به خاطر سنگینیاش توانست
بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد.حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را
میخواهی یا آرامش برگ را؟» مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: «اما برگ که آرام
نیست.او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین میرود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ میداند
کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمیخورد.من آرامش
سنگ را ترجیح می دهم!» استاد لبخندی زد و گفت: «پس چرا از جریانهای مخالف و ناملایمات جاری زندگیات مینالی؟
اگر آرامش سنگ را برگزیدهای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و
قرار خود را از دست مده.»
داستان سنگ یا برگ
استاد این را گفت و بلند شد تا برود.مرد جوان که آرام شده
بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی، مرد
جوان از استاد پرسید: «شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب میکردید یا آرامش برگ را؟» استاد لبخندی
زد و گفت: «من در تمام زندگیام، با اطمینان به خالق رودخانه هستی، خودم را به جریان زندگی سپردهام و
چون میدانم در آغوش رودخانهای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز
دلآشوب نمیشوم.من آرامش برگ را میپسندم.»