داستان زهر و عسل
روزی روزگاری در زمان های قدیم مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت..
داستان گل آفتابگردان
گل آفتاب گردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا . ما همه آفتابگردانیم.
داستان هــدیه سـال نــو
– خانم لطفا خریداتونو بذارین روی میز..
داستان گداهای بازاریاب
دو گدا در یکی از خیابان های شهر رم کنار هم نشسته بودند
داستان مرد کور
داستان مرد کور داستان مرد کور,روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود؛روی تابلو خوانده می شد:«من کور هستم،لطفا کمک کنید.» روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت،نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و […]
داستان عشق شیخ ساده دل به دخترک بی دین
جوانی ساده که ناگهان مجذوب دخترکی شد، او نتوانست نگاهش را از وی بردارد، لحظاتی به طور مداوم به او نگاه کرد. عشق دخترک در دل شیخ افتاد…
داستان با جان و دل گوش کردن
مردی که دیگر تحمل مشاجرات با همسر خود را نداشت، از استادی تقاضای کمک کرد..
داستان وضعیت ایرانی ها در جهنم
داستانی کوتاه و جالب درباره وضعیت ایرانی ها در ادامه خواهید خواند که..
داستان دوایر زندگی
پدر بزرگم مرا به برکه ای در یک مزرعه برد و به من گفت : سنگی را به داخل آب بینداز و به دایره هایی که توسط این سنگ ایجاد شده نگاه کن..
داستان عطر شکلات
پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید..
داستان دختر کوچک و آقای دکتر
در مطب دکتر به شدت به صدا درامد . دکتر گفت: در را شکستی ! بیا تو در باز شد..