داستان قهوه زندگی
داستان قهوه زندگی داستان قهوه زندگی ,چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند.آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر […]
داستان حاجی مراد
حاجیمراد، به چابکی، از سکّوی دکّان پایین جَست. کمرچینِ قبای بخور خود را تکان داد، کمربند نقرهاش را سفت کرد..
داستان پادشاهی با یک چشم و یک پا
پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت…
داستان سرگذشت یک بچه تنبل
ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣۴٠، ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان یک ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ
داستان راننده تاکسی
چرچیل(نخست وزیر اسبق بریتانیا) روزی سوار تاکسی شده بود و…
داستان همسر زیبا و خوش چهره
یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوقالعاده زیبا بود ازدواج کرد.
داستان امید کسی را ناامید نکن
ابوریحان بیرونی در خانه یکی از بزرگان نیشابور میهمان بود. از هشتی ورودی خانه، صدای او را می شنید..
داستان کفن دزد
آورده اند که کفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود،پسر خویش را فراخواند، پسر به نزد پدر رفت گفت ای پدر امرت چیست ؟
داستان این نیز بگذرد
در زمانهای قدیم پادشاهی قدرتمند زندگی میکرد که وزیران خردمند زیادی را در خدمت داشت..
داستان به جهت این که احمق هستم
شخص جوانی گندم بر در آسیاب برد که آرد نماید. اتفاقا آسیابان مشغول کاری بود..
داستان مدیر مدرسه
مدیر مدرسه ای در کلکته هندوستان، این نامه را چند هفته قبل از شروع امتحانات برای والدین دانش آموزان فرستاده است:..
داستان پسرک و خدمتکار
پسرک و خدمتکار داستان پسرک و خدمتکار ,در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر١٠ سالهاى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزنشست.خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟ خدمتکار گفت: ۵٠ سنت پسر کوچک دستش را در جیبش کرد ، تمام پول خردهایش را در […]
داستان پیر شی نوبتی نشی
یه روز داخل مترو صندلیم رو به یک پیرمرد نورانی دادم. در حقم دعا کرد و گفت:..
داستان دوست خوب ثروتی ماناتر از پول
در زمان های دور مرد ثروتمندی زندگی می کرد که ثروتش را از راه تجارت و بازرگانی در طی سال ها اندوخته بود..
داستان کجا هستید ؟ داستان خواندنی و طنز
مهارتها، علوم، تواناییها و تجارب فقط زمانی مثمرثمر است که شما در جایگاه واقعی و درست خود باشید.
داستان از یک دختربچه بدجوری کتک خوردم!
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم..
داستان آلبرشت نقاش در نورنبرگ
در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با ۱۸ فرزند زندگی می کردند..
داستان زندانی بدون دیوار
بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد..
داستان هدیه فارغ التحصیلی
مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی..
داستان چقدر کارمان را دوست داریم , داستان خواندنی و کوتاه
یکی از مدیران آمریکایی که مدتی برای یک دوره آموزشی به ژاپن رفته بود..
داستان منطق , داستان جالب وخواندنی و آموزنده
یکی از دوستان ما که مرد نکته سنجی است، یک تعبیر بسیار لطیف داشت که اسمش را گذاشته بود