داستان چه کسانی دوست دارند پولدار شوند/جالب وخواندنی
داستان زیبایی برای شما آماده کرده ایم درباره افرادی که دوست دارند خیلی راحت پولدار شوند و هیچ زحمتی نکشند.
داستان درخت مشکلات , کوتاه وخواندنی و آموزنده
نجار با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد..
داستان شکار , داستان آموزنده و کوتاه و خواندنی
مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت،به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ.
داستان تلفن های من به ماری, داستان خواندنی و آموزنده
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد میایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم …
داستان خوشبخت ترین هادرسقوط ازطبقه دهم, خواندنی وکوتاه
داستان خوشبخت ترین ها داستان خوشبخت ترین هادرسقوط ازطبقه دهم ,خوشبخت ترین آدم ها: وقتی که خودم را از بالای ساختمان پرت کردم .در طبقه دهم زن و شوهر به ظاهر مهربانی را دیدم که با خشونت مشغول دعوا بودند! در طبقه نهم پیتر قوی جثه و پر زور را دیدم که گریه می کرد […]
داستان بی ریاترین راه برای بیان عشق , آموزنده و عاشقانه
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید:آیا می توانید راهی غیر تکراری برای بیان عشق،بیان کنید؟
داستان چهار سخنی که زاهد را تکان داد , کوتاه و آموزنده
داستان چهار سخنی که زاهد را تکان داد , زاهدی گوید:جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد..
داستان خودت پل خودت را بساز , خواندنی و آموزنده
پسری جوان از شهری دور به دهکده شیوانا آمد و به محض ورود به دهکده بلافاصله سراغ مدرسه شیوانا را گرفت و نزد او رفت..
داستان دستان دعا کننده , داستان واقعی و زیبا و خواندنی
این داستان واقعی است و به اواخر قرن ۱۵ بر می گردد.در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با ۱۸ فرزند زندگی می کردند..
داستان عجب خوش شانسی, خواندنی وجالب وکوتاه
پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد…
داستان گل آفتابگردان عاشق , عاشقانه و خواندنی وکوتاه
گل آفتاب گردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا . ما همه آفتابگردانیم..
داستان گل خشکیده , داستان عاشقانه و احساسی و خواندنی
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
داستان تصمیم قاطع مدیریتی, کوتاه, خواندنی و آموزنده
در ادامه داستان تصمیم قاطع مدیریتی ,روزی مدیر یکی از شرکتهای بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش میرفت چشمش به جوانی افتاد که در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد.
داستان مواظب سنگریزه ها باشید ,آموزنده و خواندنی
داستان مواظب سنگریزه ها باشید ,روزی حکیمی در میان کشتزارها قدم میزد که با مرد جوان غمگینی روبهرو شد.حکیم گفت: «حیف است در چنین روز زیبایی غمگین باشی.» مرد جوان نگاهی به دور و اطراف خود انداخت و پاسخ داد: «حیف است!؟ من که متوجه منظورتان نمیشوم!»
داستان طوطی ها از غصه دق میکنند !خواندنی وجالب
طوطی ها از غصه دق میکنند, سفارت روسیه خیلی بزرگ بود.یک باغ وسیع و بزرگ؛ پــر از درختهای بلند.دیوارهای سیمانی بلندی که لبه آن را هم مانند دیوار برلین؛ سیم خاردار کشیده بودند….شبهای تابستان انتهای باغ که درست به سمت خانه ما بود سینمای روبازی برپا میشد و جلوی آن؛ هم به ردیف صندلی میچیدند.کافی […]
داستان عیدی گرفتن آقای سرلک از فرزندان و همسرش
پسرها و دخترهای آقای سرلک رفته بودند سرکار.پدر خانم آقای سرلک هم عمرش را داده بود به شما و ارث و میراثش را به خانم آقای سرلک.همین بود که وضع همه ی اهل خانه توپ توپ شده بود شب عیدی و آقای سرلک امیدوار بود که خرجی نداشته باشد و تازه عیدی هم بگیرد.
داستان وکیل پولدار و کمک به موسسه خیریه ,کوتاه وآموزنده
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است.پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
داستان دستم را بگیر کوچولو ,خواندن این داستان آموزنده وزیبا رابه شما پشنهاد میکنم
دستم را بگیر کوچولو , پسرش که دنیا آمد؛ تپل و مپل بود عینهو یک پهلوان...یک رستم درست و حسابی. از روزی که دنیا آمد وقتی پدر دستش را نوازش کرد؛ انگشتان کوچولویش را دور انگشت اشاره پدر گــره کرد.پدر ذوق زده به همه نشان داد:
داستان آموزنده بازگو کردن راز دوست و دزدیده شدن کیسه پولها
بازگو کردن راز ,در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند.یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود.این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند.
داستان خواندنی جوراب , جوراب هایی که زندگی مرا تغییر دادند
داستان خواندنی جوراب / در آن صبح پاییزی سال ۱۹۹۰ وقتی داشتم جوراب هایم را میپوشیدم، هیچ فکر نمیکردم یک جفت جوراب کتان ناقابل بتواند زندگی مرا تغییر دهد.
داستان جالب غازها , تنها غازها نیستند که تفکر میکنند کوتاه و خواندنی
داستان جالب غازها / دهقانی یک غاز پیدا میکند و به خانه میبرد.دهقان به غاز غذا میدهد و او را مداوا میکند.ابتدا حیوان ترسو مردد است و به این فکر می کند که: «چه اتفاقی افتاده است؟ چرا او به من غذا میدهد؟»