اکتبر 2016 - داستان

داستان خواندنی دخترایرانی در فرانسه و غذا و پول قرضی

ﺳﺮﻣﺎ ﺑﻴﺪﺍﺩ ﻣﻰﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﻦ ﻳک دخترایرانی و ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻯ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺎ ﭘﺎﻟﺘﻮﻳﻰ ﺭﻧﮓ ﻭ ﺭﻭ ﺭﻓﺘﻪ، ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺷﻬﺮﻫﺎﻯ ﺍﺭﻭﭘﺎ، ﺩﺍﺭﻡ ﺗﻨﺪ ﺗﻨﺪ ﺭﺍﻩ ﻣﻰﺭﻭﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻛﻼﺱ ﺑﺮﺳﻢ.ﻧﻮک بینی ام ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﺷﻜﻰ گرم ﻛﻪ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﺳﻮﺯ ﻣﺎﻩ ﮊﺍﻧﻮﻳﻪ ﺍﺳﺖ، ﺗﻤﺎﻡ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺭﺍ ﻣﻰﭘﻴﻤﺎﻳﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺁﺏ ﺑﻴﻨﻰﺍﻡ ﻣﺨﻠﻮﻁ ﻣﻰﺷﻮﺩ.ﺩﺳﺘﻤﺎﻟﻰ ﺩﺭ […]

داستان آموزنده وکوتاه حسادت مال دنیا انسان را کور میسازد

مال دنیا روزی یک مرد زاهد از راه میگذشت از شدت تشنگی العطش مزد که نا گهان چشمه سر شار از آب زالال را می بیند به طرف آن میرود در کناره چشمه مینیشیند قدری آب مینوشد و دست و صورت خود را با آب میشوید متوجه سنگ در درون چشمه میشود این سنگ را […]

داستان آموزنده:چه کسی میتواند مانع پیشرفت شما شود؟

چه کسی میتواند مانع پیشرفت شما شود؟ دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت!!.شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت می کنیم. در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند اما پس از مدتی […]

داستان آموزنده “پسران هنرمند”

پسران هنرمند در فاصله ای نه چندان دور از آن ها پیر مرد دنیا دیده ای نشسته بود و می شنید که هریک از زن ها چه طور از پسرانشان تعریف می کنند. زن اول گفت : پسرم چنان در حرکات اکروباتی ماهر است که هیچ کس به پای او نمی رسد. دومی گفت : […]

داستان کوتاه مخلوط ناهمگن

مخلوط ها و بعد دو لیوان که یکی آب نمک و دیگری نخودچی و کشمش بود را به دانش آموزان نشان داد و از آنها خواست که به اجزای این دو مخلوط دقت کرده و محتویات دو ظرف را با هم مقایسه کنند بعد از مدتی نماینده ی کلاس هر دو لیوان را روی میز […]

داستان آموزنده پاداش نیکوکاری

پاداش نیکوکاری استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری درسها… بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخر سالی دیگه بسه! استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را […]

داستان کوتاه رقابت

رقابت در حین شکار ناگهان خرس گرسنه ای را می بینند که قصد حمله به آنها را دارد. با دیدن این خرس گرسنه هر دوی آنها پا به فرار می گذارند در حین فرار ناگهان یکی از آنها می ایستد و وسایل خود را دور می اندازد و کفشهایش را نیز از پا در می […]

داستان کوتاه دیوانه باهوش…

دیوانه باهوش هنگامی‌که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آن‌ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره‌ها را برد. مرد حیران مانده بود که چه کار کند. تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید […]

داستان آموزنده تعبیر خواب

تعبیر خواب به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنه‌ایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش می‌آید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم می‌زد داشت به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از […]

داستان جالب نیکی و بدی در تابلوی لئوناردو داوینچی

نیکی و بدی در تابلوی لئوناردو داوینچی روزی دریک مراسم همسرایی, تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از جوانان همسرا یافت.جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت.سه سال گذشت.تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما داوینچی هنوز بری یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود… […]

داستان آموزنده بادکنک من

بادکنک من سخنران بادکنک‌ها را جمع کرد و در اطاقی دیگر نهاد.سپس از حاضرین خواست که به اطاق دیگر بروند و هر یک بادکنکی را که نامش روی آن بود بیابد.همه باید ظرف پنج دقیقه بادکنک خود را بیابند.همه دیوانه‌وار به جستجو پرداختند؛ یکدیگر را هُل می‌دادند؛ به یکدیگر برخورد می‌کردند و هرج و مرجی […]

داستان آموزنده دزد باورها

دزد باورها آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند. او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟ گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال […]

داستان پند آموز «بخشیدن هنر است»

بخشیدن هنر است بعد از چند ساعت سر موضوعی با هم اختلاف پیدا کرده و به مشاجره پرداختند.وقتی که مشاجره آنها بالا گرفت ناگهان یکی از دو دوست به صورت دوست دیگرش سیلی محکمی زد.بعد از این ماجرا آن دوستی که سیلی خورده بود بر روی شنهای بیابان نوشت : امروز بهترین دوستم به من […]

داستان:روی شانه های خود چه چیزهایی حمل می کنید؟

روی شانه های خود چه چیزهایی حمل می کنید؟ همانطور که با بزغاله به سمت روستای خود باز می‌گشت، تعدادی از اوباش شهر فکر کردند که اگر بتوانند بزغاله آن فرد از بگیرند می‌توانند برای خود جشن بگیرند و از خوردن گوشت تازه آن بزغاله لذت ببرند.اما چگونه می‌توانند این کار را عملی کنند؟ مرد […]

داستان زیبای «کلبه کوچک»

کلبه کوچک تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد. سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه […]

داستان آموزنده اندرزی برای زندگی نیک

اندرزی برای زندگی نیک گفت: «آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.» بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: «در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟»گفت: «خودم را می‌بینم!» عارف گفت: «دیگر دیگران را نمی‌بینی، در حالی که آینه و پنجره هر دو از […]

داستان کوتاه دانشجوی نمونه

دانشجوی نمونه او گفت: «سلام عزیزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آیا می‌توانم تو را در آغوش بگیرم؟» پاسخ دادم: «البته که می‌ توانید»، و او مرا در آغوش خود فشرد.پرسیدم: «چطور شما در چنین سن جوانی به دانشگاه آمده اید؟» به شوخی پاسخ داد: «من اینجا هستم تا یک شوهر […]

داستان آموزنده:همیشه یک راه حل وجود دارد!

همیشه یک راه حل وجود دارد دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند.وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به […]

داستان جالب کیس مناسب ازدواج!

کیس مناسب ازدواج پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است! پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود! جوان گفت: […]

داستان کوتاه عجایب هفتگانه

عجایب هفتگانه دانش‌آموزان شروع به نوشتن کردند.معلم نوشته‌های آنها را جمع‌آوری کرد.با اینکه همه جواب‌ها یکی نبودند اما بیشتر دانش‌آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند: اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و… در میان نوشته‌ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می‌خورد.معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟ یکی از […]

داستان پندآموز:فکر نکنید دیگران احمقند!

فکر نکنید دیگران احمقند عتیقه‌ فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد.دید کاسه‌‌ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه‌ای افتاده و گربه‌ای در آن آب می‌خورد. با خود گفت اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت می‌شود و قیمت گرانی بر آن می‌نهد.پس رو به رعیت کرد و گفت: عموجان چه گربه […]

داستان آموزنده پدر و پسری در کوه

پدر و پسری در کوه صدایی از دوردست آمد: آآآی ی ی!!پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟پاسخ شنید: کی هستی؟پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!باز پاسخ شنید: ترسو!پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟پدر لبخندی زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان […]