سپتامبر 2016 - داستان

داستان کوتاه درویش یک دست

درویش یک دست روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوه‌هایی بخورد که باد از درخت بر زمین می‌ریزد.درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود، تا اینکه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش ‌آورد.تا پنج روز، هیچ میوه‌ای از درخت نیفتاد.درویش بسیار گرسنه و ناتوان شد، و […]

داستان استاد زرنگ و دانشجوها

استاد زرنگ و دانشجوها اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است.بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند.آنها به استاد گفتند: « ما به شهر […]

داستان مرد دانا و نانوا

مرد دانا و نانوا دید نانوا عمدا مقداری آرد ارزان جو را با آرد مرغوب گندم مخلوط می کند تا در طول روز به مردم به اسم نان مرغوب گندم بفروشد و سود بیشتری به دست آورد. مرد دانا از مرد نانوا پرسید:” آیا دوست داری با آن بخش از وجودت که به تو دستور […]

داستان صرف شام با زنی دیگر

صرف شام با زنی دیگر آن زن مادرم بود که چندین سال پیش از این بیوه شده بود ولی مشغله‌های زندگی و داشتن سه بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم.به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم.مادرم با نگرانی پرسید که مگر […]

داستان جالب «رازی برای شادی»

رازی برای شادی او ثروتمندترین فرد شهر بود، اما زندگی شادی نداشت.همۀ خویشاوندان و دوستانش از او قرض گرفته، اما هرگز پس نداده بودند.او از این موضوع خیلی غمگین بود.روزی خویشاوندان و دوستانش را به مهمانی دعوت کرده بود، اما در همان شب سارقان به خانه اش دستبرد زدند.او اصلا نمی فهمید مردم شهرش که […]

داستان کوتاه «شمع قرمز»

شمع قرمز چراکه در مسلک ما گفته شده مرد متاهل هنگام گذر از دروازه بهشت باید سوگند بخورد که تمام عمر کنار زنی والا زندگی کرده است.در کشوی میز من شمعی قرمز هست، این شمع متبرک است و آن را از کشیشی گرفته‌ام و برای همین ارزشی بسیار دارد.سوگند بخور تا زمانی که این شمع […]

داستان جالب:عشق منطقی!

داستان عشق منطقی ، عشق یعنی خود را فدای دیگری کردن بدون هیچگونه چشم‌داشتی، و اگر فردی این را رد می‌کند، اوست که مهم‌ترین چیز در زندگی را از دست داده است

داستان طنز عاقبت زن نق نقو!

عاقبت زن نق نقو تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش، در مزرعه شخم می زد.یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد.بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با […]

داستان آموزنده ی صد دلاری

صد دلاری سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم.و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت. این […]

داستان جالب «مرد سنگ شکن»

مرد سنگ شکن روزگار را به خرد کردن سنگ های کنار جاده می گذرانید.روزی با خود گفت:”آه!اگر می توانستم ثروتمند شوم،آن وقت می توانستم استراحت کنم.” فرشته ای در آسمان پرسه می زد.صدایش را شنید و به او گفت:” آرزویت اجابت باد”همین طور هم شد. سنگ شکن فقیر ناگهان خود را در قصری زیبا یافت […]

داستان آموزنده بز را بکش!

بز را بکش روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند.در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید.نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند.دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند.واو […]

داستان جالب سنجش

سنجش پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟» زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.» پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» زن در جوابش گفت که از […]

داستان چشمان پدر عاشق فوتبال

چشمان پدر عاشق فوتبال در تمام تمرین‌ها سنگ تمام می‌گذاشت اما چون جثه اش نصف سایر بچه‌های تیم بود تلاش‌هایش به جایی نمی‌رسید.در تمام بازی‌ها، ورزشکار امیدوار ما روی نیمکت کنار زمین می‌نشست اما اصلا پیش نمی‌آمد که در مسابقه ای بازی کند. این پسر بچه با پدرش تنها زندگی می‌کرد و رابطه ویژه ای […]

داستان زیبای جزا در روز قیامت!

جزا در روز قیامت چون به نزدیک عرفات رسید، درویشی پیش او آمد با پای برهنه و تاول زده، تشنه و گرسنه به رئیس بخارا گفت: «آیا روز قیامت جزای من مثل جزای تو باشد؟» رئیس جواب داد: «حاشا که خدای عزوجل من را چون جزای تو دهد، زیرا که من متمول هستم و به […]

داستان درخت جاودانگی

درخت جاودانگی آن مرد سال ها در هند به جستجو پرداخت.از هر که می پرسید مسخره اش می کردند که این مرد دیوانه است.بعضی ها هم به زبان تعریف و حمد ریشخندش می نمودند و او را به این سو آن سو می فرستادند و درخت هایی را نشانش می دادند.سرانجام وقتی آن پیک خسته، […]

داستان جالب بال هایت را کجا جا گذاشتی؟

بال هایت را کجا جا گذاشتی؟ – اما من درخت نیستم.تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.پرنده گفت : – من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم.اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم. انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود.پرنده گفت […]

ماجرای جالب و پند آموز کیسه شن

کیسه شن او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی میپرسد : « در کیسه ها چه داری؟».او میگوید «شن» مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت میکند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد. […]

داستان جالب راننده اتوبوس

راننده اتوبوس در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست. مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود. روز […]

داستان زیبای خرید معجزه

معجزه پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد.سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت : فقط معجزه می‌تواند پسرمان را نجات دهد. سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را در آورد.قلک را شکست، سکه‌ها را روی تخت […]

داستان کوتاه انسان بی تفاوت

بی تفاوت بودن «عجب!…شما هستید، بفرمایید، خواهش می‌کنم بفرمایید.» با اندوه پیش رفتم، قدم‌هایم مرا می‌کشیدند، انتظار نداشتم که بعد از یک هفته دوری و قهر این‌قدر بی‌تفاوت مرا استقبال کند.فکر می‌کردم با همه کوششی که او برای پنهان کردنِ احساساتش می‌کند باز من خواهم توانست بعد از یک هفته، در اولین دیدار بارقه ضعیفی […]

داستان انسانیت، ساده یا پیچیده؟!

انسانیت ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا ۳۵ ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد، البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم، بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و… بعد از اینکه […]

داستان زیبای بیسکوئیت های سوخته مادرم

بیسکوئیت های سوخته مادرم یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود.آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت.یادم می آید منتظر […]

داستان زیبای “ویولونیست”

ویولونیست زنان و مردانی که تفریح و لذت در زندگیشان نامفهوم بود و به قول معروف آنها زندگی نمیکردند بلکه به اجبار زنده بودند تا ریاضت بکشند که نمیرندآن روز نیز آن مردم بینوا در حالی که خیلی هایشان کارگر روزمزد بودند و نمی دانستند آیا امشب هم با چند دلار به خانه بازمیگردند و […]