آگوست 2016 - داستان

داستان مردی که جهنم را خرید!

مردی که جهنم را خرید فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد… به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله […]

داستان آموزنده درخشش کاذب

درخشش کاذب تقریباً یک ساعت در زیر خورشیدی که مدام گرم تر می شد راه رفتیم و تنها هنگامی که به آن رسیدیم توانستیم کشف کنیم که چیست.یک بطری نوشابه خالی بود و غبار صحرایی در درونش متبلور شده بود. از آن جا که بیابان بسیار گرم تر از یک ساعت قبل شده بود ، […]

داستان خریدن کفش ملانصرالدین

کفش های ملا نصرالدین فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد.ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد، اما هیچ کدام را باب میلش نیافت.هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد.بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا […]

داستان عاطفی شقایق

 شقایق ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل…کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم: – پلاک ۲۱ ؟! سرم را بالا گرفتم.صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود…خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟…اما فقط دستم را به طرف در […]

داستان آموزنده:هر چه خدا بخواهد..

هر چه خدا بخواهد یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: “چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟” آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:… در سر تا سر دنیا بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می […]

داستان زیبای زندگی معمولی یک پزشک

زندگی معمولی یک پزشک همه ما می خواهیم در زندگی به بالاترین چیزها دست یابیم.در هر کلاس می خواهیم شاگرد اول باشیم، گرانترین لباس های بازار را بخریم، کفشهایمان جزء کفش های تک باشد، بلندترین و گرانترین اتومبیل شهر را می خواهیم، زیباترین و خوشگلترین دختر شهر را می خواهیم، دوست داریم بچه هایمان از […]

داستان کوتاه طنز: هنر نزد ایرانیان است و بس

هنر نزد ایرانیان است و بس ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﯿﺎﺩ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﭘﯿﺶ ﭘﺴﺮﺵ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﺑﺸﻪ !ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯿﮕﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺸﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ پنج ﺳﻮﺍﻝ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﯼ ﻭﺍﮔﺮ ﺑﺘﻮﻧﯽ ﺑﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎﺵ ﭘﺎﺳﺦ ﺻﺤﯿﺢ ﺑﺪﯼ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪﻣﻮﻥ ﺑﺸﯽ!!ﭘﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯿﺶ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ﺷﻤﺎ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﻭ ﺑﭙﺮﺳﯿﻦ ﻣﻦ […]

داستان دشمن طاووس

دشمن طاووس دانشمندی از آنجا می‌گذشت، از طاووس پرسید : چرا پرهای زیبایت را می‌کنی؟ چگونه دلت می‌آید که این لباس زیبا را بکنی و به میان خاک و گل بیندازی؟ پرهای تو از بس زیباست مردم برای نشانی در میان قرآن می‌گذارند.یا با آن باد بزن درست می‌کنند.چرا ناشکری می‌کنی؟ طاووس مدتی گریه کرد […]

داستان زیبای «همه تابستان در یک روز»

همه تابستان در یک روز یک پزشک: – الآن؟– نه! یه خورده مونده– یعنی میشه؟– نگاه کن! خودت ببین! بچه ها مثل گل های رز, مثل علف های وحشی, تنگ هم, پشت پنجره کلاس ایستاده بودند و برای دیدن خورشید پنهان, چشم به بیرون دوخته بودند. بیرون باران می بارید.هفت سال بود که بی وقفه […]

داستان جالب مردی در سردخانه !

 مردی در سردخانه ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭفته بود دربِ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ او ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ سردخانه گیر افتاد آخرِ وقتِ کاری بود.ﺑﺎ ﺍﯾن که ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ و ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐَﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟﯽ […]

داستان آموزنده بازگو کردن راز

بازگو کردن راز در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند.یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود.این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند.آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر می کردند که ِاین دو نفر با هم برادرند.با این حال […]

روش مرگ خودرا انتخاب کنید!

هموطن-مردن این قدر برای هر شخصی سخت و دردناک است که حتی حاضر نمی شود به آن فکر کنید. اما فرض کنید اگر می توانستید نوع مرگ خود را انتخاب و این حق را داشتید که برای ترک دنیا راحت ترین راه و بردردترین راه را انخاب کنید چه راهی را به فرشته مرگ پیشنهاد […]

داستان زیبای نمره نقاشی

نمره نقاشی بعد هم پرید بغل مامانش و زد زیر گریه! مادر نوازش و آرومش کرد و خواست که بره و لباسش رو عوض کنه.دفتر رو برداشت و ورق زد.نمره نقاشیش ده شده بود! پسرک، مادرش رو کشیده بود، ولی با یک چشم! و بجای چشم دوم، دایره‌ای توپر و سیاه گذاشته بود! معلم هم […]

داستان آموزنده اشک رایگان

اشک رایگان گدایی از آنجا می‌گذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان می‌دهد.این سگ روزها برایم شکار می‌کرد و شب‌ها نگهبان من بود و دزدان را فراری می‌داد.گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی می‌میرد.گدا گفت: صبر کن، خداوند […]

داستان آموزنده «نگران تر از خودش نباش»

نگران تر از خودش نباش شیوانا همراه کاروانی از راهی می گذشت.در این سفر با مردی تاجر هم سفر بود که به قصد تجارت با تنها پسرش سفر می کرد. مرد تاجر بسیار دقیق و پرکار بود و به هر آبادی که می رسیدند بخشی از اجناس خود را به تناسب وضعیت مالی اهالی به […]

داستان زیبای کریم کیست؟

 کریم کیست؟ کریم خان گفت: «این اشاره‌های تو برای چه بود؟» درویش گفت: «نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم.آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟» کریم خان در حال کشیدن قلیان بود.گفت: «چه می‌خواهی؟» درویش گفت: «همین قلیان، مرا بس است.» چند روز […]

داستان زیبای دخترک و گردنبند یاقوت

دخترک و گردنبند یاقوت صاحب مغازه با کمی تردید به دخترک نگاهی کرده و پرسید: «چقدر پول همراه خود داری؟» دختر، از جیب خود دستمال کوچکی را بیرون آورد و گره های آن را به دقت باز کرد.سپس در حالیکه محتویات آن را روی میز می ریخت با هیجان از جواهر فروش پرسید: «این کافی […]

داستان بامزه:دلیل قانع کننده

دلیل قانع کننده قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد.وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود.کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد.چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی می‌رفت.پای را بر […]

داستان آموزنده با جان و دل گوش کردن

 با جان و دل گوش کردن به استاد گفت: «به محض اینکه یکی از ما شروع به صحبت می‌کند، دیگری حرف او را قطع می‌کند.بحث آغاز می‌شود و باز هم کار ما به مشاجره می‌کشد.بعد هم هر دو بدخلق می‌شویم.در حالی که یکدیگر را بسیار دوست داریم، اما نمی‌توانیم به این وضعیت ادامه دهیم.دیگر نمی‌دانم […]

داستان آموزنده ی آرایشگر و خدا

آرایشگر و خدا مشتری پرسید: «چرا باور نمی کنی؟» آرایشگر جواب داد: «کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی […]

داستان آموزنده پسرک واکسی

پسرک واکسی کفشم واکس نیاز نداشت، اما از روی دلسوزی گفتم: «بله.» به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد.به دقت گردگیری کرد، قوطی واکسش را با دقت باز کرد، بندهای کفش را درآورد تا کثیف نشود و آرام آرام شروع کرد کفش را به واکس آغشتن.آنقدر دقت داشت که […]

داستان جالب پیشگوی پادشاه

پیشگوی پادشاه پادشاه از شنیدن این پیش گویی خوشحال شد.چرا که می توانست پیش از وقوع حادثه کاری بکند. پادشاه به سرعت به بهترین معماران کشورش دستور داد هر چه زودتر محکم ترین قلعه را برایش بسازند. معماران بی درنگ بی آن که هیچ سهل انگاری و معطلی نشان بدهند، دست به کار شدند.آنها از […]

داستان غم انگیز «خیانت»

داستان خیانت برای من که تازه از خدمت سربازی اومده بودم رویا رویی با این وضعیت بسیار مشکل بود ولی چاره ای نبود باید با شرایط کنار میومدم بهمین خاطر در یک مکانیکی مشغول به کار شدم تا بتونم اجاره خونه و سایر هزینه ها رو با حقوقی که میگرفتم پرداخت کنم. در اون روزهای […]

داستان آموزنده «ظرف عسل»

ظرف عسل و به بازرگان گفت : از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی که تاجر نپذیرفت وپیرزن رفت .. سپس تاجر به معاونش سپردکه آدرس آن خانم را پیدا کند وبرایش یک بشکه عسل ببرد…آن مرد تعجب کرد وگفت ازتو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی والان یک بشکه کامل به […]

داستان شیرین هزار رنگ

داستان اُچومِلُف پشت سرش ، پلیسی مو حنایی در حرکت بود که غربالی لبالب ازانگورفرنگیِ مصادره شده را دودستی گرفته بود ، همه جا ساکت بود…توی میدان کسی دیده نمی شد… درهای بازِ میخانه ها ومغازه های کوچک، چون دهان های گرسنه ، بانگاهی غمزده به دنیای خداوند خیره شده بودند.حتی یک گدا درآن نزدیکی […]

داستان کوتاه «قربانی»

قربانی دامپزشک میگه: ” اگه تا ۳ روز گاو نتونه رو پاش وایسته گاو رو بکشید ” گوسفند اینو میشنوه و میره پیش گاو میگه: “بلند شو بلند شو” گاو هیچ حرکتی نمیکنه… روز دوم باز دوباره گوسفند بدو بدو میره پیش گاو میگه: ” بلند شو بلند شو رو پات بایست” بازگاو هر کاری […]

داستان آموزنده بوی کینه

بوی کینه فردا بچه ها با کیسههاى پلاستیکى به کودکستان آمدند.در کیسه بعضیها ٢، بعضیها ٣، بعضیها تا ۵ سیب زمینى بود.معلّم به بچه ها گفت تا یک هفته هر کجا که میروند کیسه پلاستیکى را با خود ببرند.روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردن به شکایت از بوى ناخوش […]