می 2016 - داستان

داستان دوست ۵دقیقه‌ای من!!

دوست ۵دقیقه‌ای من از مترو بیرون اومدم طبق معمول همیشه ماشین‌های زرد رنگی به نام تاکسی یه طرف در مترو ایستاده بود.طرف دیگه در خروجی مترو صدای چه چه موتور سواران بود که با هم سرود موتور رو با همنوازی لوله اگزوز پیر ماشین یک جوان تمرین می نمودن آسمان هم مثل سایر نقاط کشور […]

زن باهوش در آرزوی زیبایی و ثروت!!

زن باهوش روزی خانمی‌در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد.او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می‌کنم.زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : “متشکرم” ولی من یادم […]

داستان جالب:عروسک چهارم و شاهزاده

عروسک و شاهزاده روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد.شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند. عارف به حضور شاه شرفیاب شد.شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان […]

داستان عاشقانه و غم انگیز قرار!

داستان قرار نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید.سنگ می‌انداختم بهشان.می‌پریدند، دورتر می‌نشستند.کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند.ساعت از وقتِ قرار گذشت.نیامد.نگران، کلافه، عصبی‌ شدم.شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد. طاقتم طاق شد.از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم.گَند […]

ماجرای ضرب المثل کوه به کوه نمی رسد

در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت؛ چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید.این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد.روزی ارباب بالا کوه به […]

وقتی که همسرم از من خواست با زن دیگری برای شام بیرون بروم!

درخواست همسرم از من ارزشمندترین وقایع زندگی معمولا دیده نمیشوند و یا لمس نمیگردند، بلکه در دل حس میشوند.لطفا به این ماجرا که دوستم برایم روایت کرد توجه کنید. اومیگفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام بیرون بروم.زنم گفت که مرا دوست دارد، ولی مطمئن […]

ریشه ضرب المثل میخشو بکوب سر زبون من!!

میخشو بکوب سر زبون من یه روزی یکی پیاده از شهر به ده می رفت ظهر شد و گرسنه شد و زیر درختی نشست و لقمه ای رو که زنش برای تو راهی براش گذاشته بود رو بیرون اورد تا بخوره. هنوز لقمه اولو دهنش نگذاشته بود که سواری از دور پیدا شد.مرد طبق عادت […]

داستان جالب:تصمیم درست در موقعیت ها

تصمیم درست مردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت.خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود .مسافر فریاد زد: هی،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : میدانم.مسافر گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟مرد گفت:آخر بیرون باران می آید.مادرم همیشه می گفت […]

داستان جالب:رازورمز خوشبختی در زندگی مشترک

راز خوشبختی در زندگی مشترک روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول ۲۵ سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند. سردبیر میگه:آقا واقعا […]

داستان جالب واحساسی:لحظه های عاشقانه

لحظه های عاشقانه زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را می‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین می‌‌رود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی‌ که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود.در حالی‌ که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته […]

داستان کوتاه : ایرانی باهوش

ایرانی باهوش وقتی شماره اش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ ۵۰۰۰ دلار داره کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که […]

حکایت آموزنده:یک کلام و تمام

حکایت یک کلام و تمام ابو سعیدابولخیر در مسجدی سخنرانی داشت مردم از تمام اطراف روستا ها و شهرها امده بودند جای نشستن نبود و بعضی ها در بیرون نشسته بودند.سپس شاگرد ابو سعید گفت تو رو به خدا از انجا که هستید یک قدم پیش بگزارید همه یک قدم پیش گزاشتند سپس… نوبت به […]

داستان جالب:رمز بسم الله…حتمابخوانید

 بسم الله گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین.این زن تمام کارهایش را با بسم الله “آغاز می کرد.شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند.روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا […]

داستان کوتاه قتل پدر به دست پسر!

قتل پدر به دست پسر اوایل تابستون بود و پیمان هم با نمرات نچندان جالبی ترم دوم دانشگاه رو تموم کرده بود.آدم تنهایی بود.بیشتر وقتشو با کامپیوتر و تنهاییاش تو اتاق میگذروندانزوا و دور از جمع بودنش باعث شده بود که تقریبا هیچ دوست صمیمی نداشته باشه تک و توک آدم هایی رو پیدا میکرد […]

داستان جالب :لبخند زیبای دخترک

لبخند در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد … و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند و مردم […]

داستان زیبای مردی که فکر میکرد همسایه اش دزد است!

مردی که فکر میکرد همسایه اش دزد است در فولکلور آلمان ، قصه ای هست که این چنین بیان می شود :مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده.شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین ، تمام روز اور ا زیر نظر گرفت.متوجه شد که همسایه اش […]

داستان جالب:تصویر آرامش

تصویر آرامش پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را به تصویر بکشد. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.آن تابلو ها ، تصاویری بودند از خورشید به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در چمن می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات […]

داستان جالب:خراش عشق مادر

خراش عشق مادر یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد.مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد. مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش […]

شاهزاده و ازدواج با دختر فقیر!

ازدواج با دختر فقیر دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت.با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده […]

دختر زیبای کشاورز و پیرمرد مکاری که او را میخواست!

دختر زیبای کشاورز روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند.وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و […]

مردی که با هندوانه خوشبخت شد!

هندوانه نماد خوشبختی در ویتنام در زمان های قدیم، ویتنام توسط پادشاهی به نام هونگ ونگ اداره می‌شد.وقتی پادشاه فهمید که پسرش به نام آن تی یم از او نافرمانی می‌کند، او را به جزیرهٔ دورافتاده‌ای تبعید کرد تا به سختی زندگی کند. آن تی یم در آن جزیرهٔ دورافتاده برای خود یک جان پناه […]