مارس 2016 - داستان

نامه یک مادر به دخترش درباره پیر شدن

نامه یک مادر از وقتی متولد می شویم قدم در راه پیری و سالخوردگی می گذاریم.این بخشی از انسان بودن است.این روند می تواند خسته کننده و ترسناک باشد چون اعضای خانواده باید عادتهایشان را تغییر دهند.این دوره گذار می تواند مشکل باشد مخصوصا برای کسانی که در گذشته خود غرق شده اند.در این مطلب […]

داستان جالب:دو روز مانده به پایان جهان

 پایان جهان دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد.آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیش‌تری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت!(فرشته سکوت کرد) آسمان و زمین را […]

داستان آموزنده:به خاطر خودم

به خاطر خودم مرد جوانی پدر پیرش مریض شد.چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد.پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید.رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت […]

حکایت جالب:شاعر بی پول

شاعر بی پول یک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به اخوان ثالث گفت : من همین حالا سی تومن پول احتیاج دارم.اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟ برو خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند.نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت و بیست تومان پول و […]

داستان جذاب :من کی هستم

من کی هستم من« دوشیزه مکرمه» هستم، وقتی زن ها روی سرم قند می سابند و همزمان قند توی دلم آب می شود. من «مرحومه مغفوره» هستم، وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده ام و احتمالاً هیچ خوابی نمی بینممن «والده مکرمه» هستم، وقتی اعضای هیات مدیره شرکت پسرم برای خودشیرینی ۲۰ آگهی […]

داستان آموزنده :داستان کوتاه آموزنده بند پوتین

بند پوتین سنا هم سن پسر خودم بود؛ ۱۳ و یا شاید ۱۴ ساله..وسط عملیات ناگهانی نشست!گفتم : الآن چه وقت استراحت کردنه بچه؟!گفت: بند پوتینم شل شده!..می بندم راه می افتم!پسرک داستان ما نشست ولی دیگه بلند نشد.هردو پایش تیر خورده بودند..به خاطر روحیه ی ما چیزی نگفته بود این بزرگ مرد کوچک!!! این […]

داستان جالب:آرامش

آرامش یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن.پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت.پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده.دختر کوچولو قبول کرد.پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار […]

داستان ترسناک : جاده شمال

جاده شمال دوستم ادامه این داستان ترسناک رو اینطوری تعریف کرد: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی ۲۰کیلومتر از جاده دور شده بودم که ناگهانی ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نشد که نشد. وسط های جنگل، داشت شب می شد، نم نم بارون هم گرفته بود.اومدم بیرون یکمی […]

حکایت جالب:تاجر میمون

تاجر میمون روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۲۰ دلار به آنها پول خواهد داد.روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون ؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۲۰ دلار از آنها خرید ولی […]

داستان جالب:قورباغه ها

داستان قورباغه ها مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودندقورباغه ها به لک لک ها شکایت کردندلک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدندلک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدندعده ای از آنها … با لک لک […]

داستان بامزه:هیزم شکن و جنیفر لوپز

هیزم شکن و جنیفر لوپز هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه.وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده.فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید:”آیا این […]

داستان آموزنده:شایعه

شایعه زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد.بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند.شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد.بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته […]

حکایت آموزنده:خدا و گنجشک

خدا و گنجشک روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: ” می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک […]

داستان جالب:روش شناخت شیطان!

شناخت شیطان روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد.با خود عهد کرد تازمانی که انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد.نیم دو جین روح را در خورجین ریخت.نان جویی بر داشت و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت.هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در […]

داستان آموزنده:سنگ و سنگ تراش

سنگ و سنگ تراش روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد.در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود گفت:…. این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که […]

داستان جالب: سگ ها و آدم ها

سگ ها و آدم ها -چاقو وسیله بسیار خوبی است.این را همه اهل مزرعه می دانند.از کالباس بگیر تا این یابوی پیر و خرفت رو به موت.یعنی می شود خیلی زود سبزیجات تازه را خورد کرد و نوش جان کرد. گفتم: -اولا این که می گویی کالباس نیست و کل عباس است.دوما اگر منظورت از […]

داستان جالب:وای از دست خانم ها

از دست خانم ها روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد.او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم .زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت […]

حکایت آموزنده:افسوس تکراری

افسوس تکراری پیری برای جمعی سخن میراند،لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند. بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضارخندیدند…. او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید. او لبخندی زد و گفت:وقتی که نمیتوانید بارها […]

حکایت جالب:سکه ی طلا یا نقره ؟

سکه ی طلا یا نقره ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند.دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره.اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد.هر روز گروهی زن و […]

داستان آموزنده:فرار از زندگی

فرار از زندگی روزی شاگردی به استاد خویش گفت:استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟شاگرد گفت:بله با کمال میل.استاد گفت:پس آماده شو با هم به جایی برویم.شاگرد قبول کرد.استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند،برد.استاد […]

داستان جالب:مردم چه می گویند؟؟

مردم چه می گویند؟ می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی.مادرم گفت: چرا؟…گفت: مردم چه می گویند؟!… می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان.مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟…مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!… به رشته ی انسانی […]

داستان جالب:راز جعبه کفش

جعبه کفش زن وشوهری بیش از ۶۰ سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طورمساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن […]